نمیدانم چه بگویم
باورم نمیشود که در وجود هر انسان جوهره ایست از درنده خویی و رذالت که هر گاه بخواهد تمام هستی انسانیش وهمۀ آن ارزش های متعالی را که روزی در وجودش به ودیعه نهادینه شده بود با آن جوهره در می آمیزد و آن قدر از مقام رفیع انسانیت تنزل میکند که دیگر در دنیای او غیر زشتی و درنده خویی هیچ نیست. بارها دیده ام که اینان در راه آن ارزش های پوچشان انتحار میکنند به قیمت جان انسان های بی گناه. خبر انتحار درهوتل سرینا بسیار تکان دهنده بود به همان شدت حادثات قبلی. روح من در هر انتحاری و درهر حملۀ تروریستی نه یک بار که صدها بار میمیرد از عمق آن چه که بر انسان میرود. انسانی که بی گناه و ندانسته از آن چه در انتظارش است قربانی حماقت های محض و طعمۀ درنده خویان انسان رو میشود. انسانی که بی آنکه بداند به استقبال مرگ میرود و زندگیش را در چکامۀ درد میسراید. نمیدانم اینان که همیشه مظهری از پستی و شقاوت بوده اند در پی چیستند که انسان را این گونه در آغوش خشونت میکشانند. تلاقی ناله های درد در این مرز جنون آنان را لحظه ای آرام  میسازد.اما روح من در گیرو دار تلاطمی هم چنان میماند وآن این که این درنده خویان چگونه بی محابا مرز انسانیت را زیر پا مینهند، طغیان میکنند و خون انسانی را در راه ارزشهای تهی شان فرو میریزانند و چرایی که از اینجا نقطۀ آغازی میابد و مرا وسوسۀ اندیشیدن فرا میگیرد تا لحظه ای در خیالات تاریک و پندارهای آلودۀ آنان گم شوم .اما هیچ گاه در این اندیشه های عمیق به چیستی این فلسفۀ واهی پی نبرده ام و حسرتی مرا تا مرز کشتن میبرد و آن اندیشۀ نا فرجامم است که مرا میسوزاند چرا که حقیقتی را نتوانسته ام دریابم .در کشاکش مرگ و زندگی پذیرفته ام که شاید روزی دراین بازی سرنوشت همراه شوم و در کنار خنده های مستانه و وحشیانۀ عده ای زندگی را وداع گویم اما باز هم چرایی مغز استخوانم را میسوازند. 
 وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.
	  وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.