من هم بشرم!

 

بعد از ظهر یک روز پاییزی بود و هوا نه چندان گرم، دو نگهبان در کنار در ورودی حقوق بشر مشغول صحبت بودند و در مقابل آن ها چند فروشنده چرتی که در پناه آفتاب نیم جان خزیده بودند. بر سرعت قدم هایمان افزودیم تا زودتر به دفتر برسیم. چند قدم بیشتر نرفته بودیم که نگاهم به مردی افتاد با لباس های مندرس خاکی، پیشانی شکسته و چشم هایی که قطرات اشک به آهستگی از آن سرازیر بود، به زحمت عصای فلزی اش را بر زمین می گذاشت و تن خسته و رنجورش را در پی آن می کشید، بی اختیار پولی از جیبم بیرون کشیدم و در دستش قرار دادم، چیزی نگفت و چشمانش را بر زمین دوخت؛ اما دلش تاب نیاورد و با صدای لرزانی خواست تا غرورش را نجات دهد. به آهستگی گفت: "مریضم" دقیق تر به چهره اش دیدم، پرسیدم پیشانی ات چه شده؟ انگار سنگ صبوری گیر آورده باشد، اشک هایش را با دست پاک کرد و گفت آمده بودم حقوق بشر از وضع زندگی و بیماری ام گفتم ولی گفتند برو این مسأله به ما مربوط نمی شود، گفتم داکترها در بگرام گفته اند اگر خارج بروی خوب می شوی؛ گفتم اگر خوب شوم کار میکنم، خانه و شش فرزند کوچکم را سرپرستی می کنم، نمی گذارم بچه هایم بی سواد بمانند، نمی گذارم دست گدایی از خانه ام به سوی هر کس و هر جایی دراز شود؛ اما گفتند ما هیچ کاری برایتان نمی توانیم، برو هلال احمر وظیفه آنهاست، گفتم رفته ام نه یک بار که بارها؛ ولی گفتند برو وظیفه ما نیست. کارمند حقوق بشر حرفم را قطع کرد و گفت ما هم کارهای دیگری انجام می دهیم، وظیفه ما هم نیست. وقتی بیرون آمدم، چیزهای زیادی در سرم می پیچید، یک لحظه پیش چشمم تاریک شد و بر زمین افتادم. دلم برایش سوخت، گفتم خوب حالا چه کار میکنی؟ با این وضعیت که نمی توانی کاری کنی!گفت به خدا می توانم اگر حالم خوب باشد؛ اما حالا نه. بیکارم و با این وضع هفته ای 1500 افغانی پول می دهم تا رفتن به بگرام برای تداوی و پس آمدن، خرج خانه وقرض داری هم هر روز سنگین تر می شود، به هر جایی رفتم تا به دادم برسند. پیش مراجع مذهبی رفتم؛ اما هیچ کدامشان مرا نپذیرفتند. روزی نزد آیت الله محسنی رفتم گفتم شاید مرهمی برای دردهایم شود، بعد از روزها عجز و درماندگی اجازه حضور یافتم؛ حتا حرف هایم را تا آخر نشنید، با گفته هایش مرا آتش زد، گفت من خودم قرض دارم برو که مسلمین و مسلمات کمکت کنند و مرا به دست فردی به نام بصیر سپرد. او هم با یقین خاصی به من گفت؛ شما ها عادتان شده که گدایی کنید؛ گفتم به خدا مریضم، فقط کمک کنید تداوی شوم، آن وقت خودم کار میکنم؛ اگر من بمیرم هیچ فکرش را کرده اید که بر سر زن و شش فرزندم چه خواهد آمد؛ اسناد پزشکی ام را دید و با تمسخر گفت: اگر بیست هزار افغانی بدهی نصف افغانستان را به نامت می کنند. " شما ها عادتان شده که یک شکمبه گاومیش را به دو صد افغانی بخرید، به خودتان بسته کنید و بوی گند بگیرید، بعد بیایید پیش حاج آقا که ما مریضیم". از شنیدن این سخنان آن قدر شرمیدم که گپ در دهانم خشکید. روز دیگری دفتر آقای محقق رفتم، گفتند از طریق صلیب سرخ برای معالجه شما اقدام می کنیم، خیلی خوشحال شده بودم، گفتم بالاخره مشکلم حل می شود؛ اما وقتی دفعات بعد رفتم دیگر از این حرف ها خبری نبود و هر بار با دادن مقداری پول می خواستند وعده هایشان را فراموش کنم. جای دیگری رفتم، گفتند این جا، جای سیاست نه توزیع خیرات؛ هر بار وقتی مجبور می شوم دستم را به امید امدادی جایی دراز کنم، با خودم می گویم کاش زمین همین لحظه ترک بر دارد و من در آن فرو روم، ولی وقتی به یاد بچه ها و خانواده ام می افتم می ترسم؛ بعد با خود می گویم چه کار کنم، وقتی صلیب سرخ و هلال احمر می گویند برو مشکلت به ما مربوط نمی شود، وقتی کمیسیون حقوق بشر صدایم را در گلو خفه می کند، وقتی رهبر دینی می گوید برو و وقتی که هیچ کسی برایم دل نمی سوزاند، باید هیمن گونه بسازم و بسوزم. در دلم گفتم راست می گویند: این رهبران مذهبی و سیاسی، آخر اگر پول هایشان را صرف این آدم های بیچاره کنند، پس چطور در برابر هم جبهه گیری کنند؛ این آدم ها فقط وقتی به درد می خورند که بتوان روی خونشان زینه ای زد. فقیر علی با وجود بیماری ای که مانند خوره به جانش افتاده به هر جایی که می توانسته سر زده؛ اما دریغ از یک گوش شنوا.نمی دانم شاید واقعا به هلال احمر ما ربطی ندارد که افغانی بین مرگ و زندگی دست و پا می زند، شاید به دولت ما ربطی ندارد که خانواده افغانی نان خوردن ندارند که فرزندان کوچکشان عقده نداشتن های زیادی را در خود می گیرند و... این تنها فقیرعلی نیست که سهم تلخی از زندگی را به میراث برده، در هر کوچه و پس کوچه افغانستان، صدها نفر مانند او و یا اسف بار تر از او زندگی می کنند. در خانه های گلی خرابه و یا در زیر چادرها با شکم های گرسنه روزگار می گذرانند و هر سال بر تعدادشان بیشتر افزوده می شود؛ اما از این وضع هیچ عرق شرمی بر جبین دولتمردان و مسوولین دولتی افغان نمی نشیند و هیچ کسی پاسخگوی این وضعیت رقت بار نیست.

 

چنانچه فردی از خواننده گان محترم قصد همکاری بااین هم وطن گرامی را داشته باشندُ می توانند از طریق آدرس زیر با ایشان تماس بگیرند. 

 

نام: فقير علي
آدرس : برچي، ريگريشن
شماره تلفن: 0700239122

شماره حساب بانكي در باختر بانک:100803100070921

 

سحر هم بدون خداحافظی رفت!

چهل و هشت ساعت شده که خواب از سرم پریده، مدام با ذهن آشفته ام کلنجار می روم، نه، هرگز، امکان ندارد، مگر می شود و بعد از این همه، یک حقیقت تلخ، به من گفته اند سحر خودکشی کرد. به همین سادگی، خودکشی کرد! همان سحری که مرکز تعاون ما را با هم آشنا کرده بود و بعد دیدارهایی  در جلسات کاشانۀ نویسندگان، محافل فرهنگی و دانشگاه و هر از گاهی تلفن هایی از او که حالم را  و از کار و روزگار می پرسید. روزگار غریبی که من و خیلی های دیگر با آن ساخته بودیم؛ اما او را از پا در آورد. سحر هم مثل دهزاد عزیز زیر ضربه های زندگی شکست و کسی از دوستانش نفهمید این همه دردهای او را که مثل خوره به جانش افتاده بودند،همان گونه که دهزاد نخواست بر پریشانی ما قدمی بگذارد، سحر  عزیز هم نکرد؛ اما چه می دانند که چه کردند با ما . آخر این رسم دوستی نبود.

 سحر به بهانه ای غزنی رفت، به سراغ خانواده اش، خانواده ای که  او را در منجلاب زندگی تنها رها کردند، خانواده ای که احساسات او را بازیچه انگاشتند و به سخره گرفتند گفته های او را و سحر تصمیم به رفتن گرفت تا دیگر هیچ خانواده ای فرزندش را  محکوم به جبر نکند، سحر رفت تا پاسخی ماندگار به قساوت قلب نزدیکانش باشد تا دیگر هیچ خانواده ای مهر سکوت بر لب فرزندانش نزند تا ...

سحر رفت با همۀ امیدهایش، سحر آرزوها و  رویاهای جوانی اش را با دستان خودش خاک کرد، تمام مسیر غزنی تا کابل را به سختی جان کند با عقده ای که برای همیشه در گلویش فروکش کرد و من تمام مسیر کابل تا غزنی را گریسته ام تا شاید برگردد و چه گریستن عبثی... نمی دانم چرا این شعر باز به سراغم آمده:

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد                      فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی                  رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب             که اندر میان غزلها بمیرد

 

خانواده اش سحر را به کابل آوردند تا نجاتش داده باشند؛ اما چه بهای گزافی  را پرداختند... کاش می گذاشتند تا سحر برای خودش و در دنیای خودش زندگی می کرد.

سحر در کابل جان داد و باز او را به سوی غزنی بردند، برای آخرین بار تا این بار جسمش را خاک کنند؛ آخر روحش را پیش از این مدفون کرده بودند.

 وقتی رفت خبرم کردند، گفتند سحر خودکشی کرده، تابلیت خورده و خودش را از شر این زندگی لعنتی خلاص کرده، از سر وحشت خندیدم، وحشت از پذیرفتن مرگ سحر، یک ماه پیش او را دیدم، صحبت کردیم، گفتیم و خندیدیم؛ غافل از این که چه بر سرمان خواهد آمد! به  هر جایی تلفن کردم تا بگویند که این همه دروغ است، تا بگویند که هذیان می گویم، تا بگویند دیوانه ام من، مگر دستانم می ترسیدند تا شماره خودش را بگیرم، می ترسیدند از این که دیگر صدای او از پشت گوشی نیاید...

نگاه، تلفنی می گوید: باور کن عزیز، من هم باور نمی کردم؛ ولی دیدم، می خواستم فریاد بزنم که چقدر دروغ! بس کن دیگر، رفتنش را باور ندارم که ندیدم او را وقت رفتن، به خودم تلقین میدهم حتما کاری دارد، جایی رفته و باز سر و کله اش پیدا می شود. آخر او جوان بود، آرزوهای زیادی داشت و کارهای ناتمام بسیار، قرار بود همین وقت ها ولسوال شود و این که حالا برای رفتنش خیلی زود بود.

  او مرد بود و همیشه شنیده ام که مرد گریه نمی کند چه برسد به خودکشی و حالا میفهمم که این هم مثل هزاران دروغ دیگری بود که به خورد ما داده اند.  

سحر رفت و ما را در غم هایش شریک نکرد، شاید او هم می دانست که کاری جز تأسف و تأثر از دستمان ساخته نیست و او این چیزها را نمی خواست. سحر قربانی سنت های کثیف جامعۀ افغانی شد، همان سنت هایی که دهزاد را حلق آویز کرد و سحر را وادار به خوردن تابلیت های مرگ آور و شاید به مرور زمان باقی مان را به گونه ای دیگر از پای درآورد.

دیگر باورمی کنم که رسم زیستن در این جغرافیای وحشی، چنین است . دو راه بیشتر نداری یا باید خودت خود را از بین ببری یا از بین می برندت و سحر خود را کشت تا با دستان دیگری کشته نشود و من از هر دو می ترسم، چون کارهای ناتمام زیادی مانده و تازه نمی دانم که سحر در وصیت نامه اش چیزی از ما خواسته یا نه؟ شاید هم هرگز وصیتی در کار نباشد و سحر خواسته تا هیچ نشانی از خود باقی نگذارد...؛ اما ای کاش سحر می فهمید که ما همه نسل درد و رنجیم و مولود بدبختی....

این همه را برای تسلای خاطرم می نویسم تا در فاتحه اش بگویم او تنها درد نکشیده؛ گرچه هنوز مرگش را باور ندارم.