با عجله کتاب هایم را بر می‌دارم و قدم به کوچه می‌گذارم، هوا کمی تاریک و کوچه کاملاً خلوت به نظر می‌رسد، تنها صدای چند سگ ولگرد، تنهایي مرموز كوچه را در بر گرفته است، ترس ناشناخته‌يي به وجودم چنگ انداخته و در حالیکه هوایي سرد صبحگاهی صورتم را می‌آزارد، قدم هایم را وسیع تر بر می‌دارم. نمی‌دانم چرا به این وضعیت عادت ندارم و برايم بيگانه است. به جز از راننده‌گان و معدود دستفروشاني كه آهسته آهسته پرده از بساط شان برمي‌دارند، در این ساعات صبحگاهي، فرد دیگری در خیابان حضور ندارد. نمی‌دانم چرا احساس ناخوشایند دیگران به من هم سرایت کرده است. حضور یک دختر! در این ساعت! آن هم پیاده! یعنی چی کار دارد؟

 

اين سؤاليست كه از حركت هر جنبنده در ساعت 5:00 صبح چهارشنبه یکی از روزهای سرد زمستانی حس مي‌كنم.

 برای لحظه‌يی خود را جای مردانی که در تیررس نگاهشان قرار دارم، می‌گذارم، از آن جايي كه مردان كشورم را مي‌شناسم، در يك لحظه با هجوم هزاران تصور و تخيل ذهنم محاصره مي‌شود. كي هست؟ چه مي‌كند؟ از كجا آمده؟ به كجا مي‌رود؟‌ چرا تنهاست؟ لباسش؟! چادرش؟ رفتارش؟.... نمي‌خواهم تا لايتناهي افكارم غوطه‌ور شوم، از این افکار بدم می‌آید و آرزو می‌کنم ای کاش حداقل با این همه کتاب بفهمند کورس می‌روم. می‌دانم که در این جا تصور دربارۀ زنان و به ويژه آناني که تنها عبور و مرور می‌نمایند، یا جایی درس می‌خوانند یا کار می‌کنند چیست. سر به زير تر مي‌شوم  اطرافم را نمي‌ببینم و با سرعت از خیابان ها می‌گذرم. همین گونه که پیش می‌روم نگاهم بر تراکمی از جمعیت ثابت می‌ماند. شاید چیزی حدود چهل یا پنجاه نفر همه یک جا ایستاده‌اند. به ذهنم فشار مي‌آورم. بلي! چیزی شبيه اين صحنه را در مهاجرت ديده بودم. اين ها كارگراني اند كه در بازار مي‌ايستند و بعد هر كه به آنها نياز داشت، مي‌آيد و انتخاب ميكند. اين همه انسان را فقر مجبور كرده تا قبل از روشنی هوا به خیابان ها سرازیر شوند؛ برای این که بتوانند يك روز ديگر از زنده‌گي، را بگذرانند.

در ايران- جايي كه مهاجر بودم- برای مرداني كه انتظار انتخاب شدن را ميكشيدند، فرقی نمی‌کرد چه کاری باشد. کارهای ساختمانی، کار در کوره های خشت پزی، مالداری و ... آن وقت هم،  هم وطنانم در جستجوی کار می‌ایستادند پنجاه نفر، صد نفر شاید هم بیشتر از این؛ ولی تفاوت در این بود که آن روزها هر وقت مکتب می‌رفتم آنها را می‌دیدم؛ ولی فردایش که از آن جا عبور می‌کردم دیگر آنها را نمی‌دیدم به خاطر این که موتر هایی از سوی کارخانه‌ها و یا جاهای دیگر می‌آمدند و آنها را می‌بردند؛ اما همان آدم ها در این جا و در هواي نیمه تاریک صبح گاهی چشم هایشان به اطرافشان خشکیده و با آه کشیدن های گاه و بی گاه رنج به دست آوردن لقمه‌يی نان را بیرون می‌دهند.

 

لقمه‌يی، نان فکرم را تا آن طرف ها می‌برد، لقمه‌يی نان، در ذهنم تکثیر می‌شود، لقمه‌يی، نان عرق شرم را بر پیشانيم می‌نشاند و همان لقمه، مرا از زنده‌گی و از جامعه‌يی که در آن می‌زیم متنفرتر می‌گرداند. قبلاً فکر میکردم چرا هم وطنانم این قدر سمج هستند و با این که در کشورهای دیگر بارها و بارها توهین و تحقیر می‌شوند باز هم حاضرند همه چیز خود را بگذارند و با پرداخت پول و تحمل مشقات زيادي از راه هاي قاچاقی به همان كشوري برگردند كه در آن توهين شده اند؛ اما حالا وقتی می‌اندیشم می‌بینم همین لقمۀ کوچک نان است که آن ها را تا فرسنگ‌ها می‌کشاند و حالا می‌فهمم که آنها درست فکر می‌کنند. درد هزار و یک نوع توهین را به جان می‌خرند، تا آن لقمۀ نان را بدست بیاورند. آخر می‌دانند در آن جا اگر توهین هم شوند، حداقل همان یک لقمۀ نان را دارند؛ مگر در این جا که کشور خودشان است، توهین و تحقیر می‌شوند. بی هویت و بی‌شخصیت ساخته می‌شوند و این جاست که شکم های گرسنه شان حقیقت تلخی را افشا می‌کند که همین حقیقت ها آنان را از جامعه شان دلزده مي‌سازد.

نگاهم را بر می‌گردانم و هم چنان راهم را در پیش می‌گیرم. به آیندۀ مبهم این همه انسان می‌اندیشم که هر یک تعلق به خانه‌يی و خانواده‌يی دارند و در فکر لقمۀ نانی فرو می‌روم که تنها از آن یک نفر نیست؛ بل از آن خانواده‌یست که چشم به راه پدری، فرزندی و یا شوهری هستند که باید دست پر بیاید و همان پدر، شوهر و پسر این جا ایستاده است تا از زیر بار شرم خواهش و تمنا خارج شوند. همین گونه که پیش میروم احساس می‌کنم بیشتر و بیشتر در عمق دردهای جامعه فرو می‌روم.

کمی آن طرف تر مرد نسبتاَ میان سالی با لباس های کهنه بر روی تکه کارتنی در کنار یک دوکان خوابیده است. در این هوای سرد که سرما تا مغز استخوان آدمی راه ميكشد، نمیدانم چهگونه طاقت آورده و چشم هایش را بسته است. در همان جا کنار مدفوعش، تکه نانی افتاده و میدانم که اگر بیدار شود آن نان را خواهد خورد. نمي‌دانم لرزة كه بر پشتم مي‌افتد از ديدن اين منظره است و يا از سرمايي صبحگاهي؟ درد بی سرپناهی و لقمة نان این مردم را به سرحد بدبختی کشانده است و این جاست که آن مرد بیچارۀ هم وطنم خود را هزار بار ملامت میکند که چرا نمیتواند کاری داشته باشد. در این جا مردم محتاج یک لقمۀ نان اند و حاضرند هر کاری انجام دهند. حتا به جایی میرسند که مجبور میشوند جنایتی را مرتکب شوند، تا آتش درد نداری خاموش شود؛ ولو این که به واسطۀ جرمی صاحب کار شود. او حاضر است این کار را انجام دهد. نمیدانم که آیا دولت در برابر این افراد بیتوجه است یا حقایقی که در سطح جامعه میبینم این باور را در من قوت بخشیده و مرا معتقد میسازد که در این جامعه از برای درد کسی مرهمی نیست هر کس باید خودش باشد. امیدهایش، بدبختی هایش، خوشبختی هایش و رنج هایش. حس میکنم تنها کسی که این همه را در این لحظه میبیند و میفهمد من هستم. فکر می‌کنم درد های من خیلی بزرگتر از همۀ این آدم هاییست که دیده ام، صحنه هایی که هر روز در ذهنم انعکاس می یابد، تفکر زیاد، نیافتن راه چاره و آخر این که همۀ این ها مرا در بهت هر چه تمام یک نتوانستن قرار می‌دهد و امروز نمی‌فهمم که چرا بیش تر از پیش این موضوع فکرم را به خود مشغول کرده است می‌ترسم روزی به این وضعیت عادت کنم مثل همۀ آن هایی که فکر می‌کنم به این وضعیت عادت کرده اند!

صدای زنی افکارم را از هم می‌گسلد رویم را به سمت صدا می‌گردانم در وسط خیابان فرعی چشمم بر دستمال پاره پاره‌يی ثابت می‌شود که روی زمین پهن شده و زنی که با انتظار رنگ و رو رفته‌يی در چشمانش مرا می‌خواند. درد همه شان مشترک است با  این تفاوت که یکی برای یافتن کار می‌ایستد و دیگری می‌نشیند و خیلی های دیگری که خدا می‌داند چه می‌کنند و چگونه زنده‌گی می‌کنند آخر تعداد این آدم ها که این گونه به سرک ها و خیابان ها کشیده شده اند کم نیست.

وقتی سیل این انسان های بیکار را میبینم دلم گواهی بدی میدهد از خراب تر شدن آینده شان، میترسم وقتی این ها حالا زیر بار مشکلات و غم نداری از پای در آمده اند فردا چه خواهد شد؟ فردا چه بلایی بر سرشان خواهد آمد؟ میترسم این همه آدم در فقر و ناداری غرق شوند. کودکی از سرما و یخبندان طراوت کودکانه اش رنگ باخت، کبود شد و بعد معصومانه در گوشة از خیابان یخ زد و شنیدم که خانواده هایی مجبور شده اند تا فرزندان خود را به فروش برسانند فرقی نمیکند دخترشان، پسرشان هرکدام که بتواند کمکی برای خانواده شود و این رنج سنگینی است که شانه هایشان را خم میسازد. مگر شاید این نوع زندهگی وابسته به این است که آنها دانسته اند که قرار نیست تغییری در زندهگیشان به وجود بیاید تقدیرشان را این گونه پذیرفته اند و دانسته اند که انتطارشان به جایی نخواهد رسید از همین روست که چنین شیوۀ زندهگی را پذیرفته اند. نمیدانم چه سرنوشتی در انتظارشان است این افکار مثل خوره ذهنم را در برگرفته است مگر نمیتوانم کاری کنم.

به دست چپ دور مي‌خورم و داخل كوچة خلوت‌تري مي‌شوم، ديدن صحنه هاي صبحگاهي ذهنم را مشغول كرده است، تا كورس راهي نمانده و سعی می‌کنم هر طوری شده آرامشی را به اعصابم بازگردانم، به زحمت لغت های جدید را در ذهنم مرور می‌کنم.