و تو مانده ای در بهت یک ناباوری عمیقٰ

وقتی در فاصله یک چشم برهم زدن ازخود دور شده ای ماه ها، سال ها و شاید هم قرن ها

وقتی

وسوسه قدم زدن تا لایتناهی و مسیری که انگار گاهی خودخواسته و گاهی ناخواسته برآن، ذهنت را اشباع کرده

 انگار هیچ دلیلی برای این آغاز از ابتدا نمی یابی

حتی اگر این راه را هزار، هزار بار برگردی

انگار باید عبور کرد از این مسیر

انگار  اندیشه را باید عبور داد از این مسیر

آن وقت با عبور، اندیشه ات از تحولی ژرف، آبستن می شود و تو از اندیشه ای بس بزرگ، آبستن...

میان تو و آن سوی نمی دانم کجا، دیواری فاصله انداخته است. دیواری سیاه با رگه هایی سفید که مانند ریشه های درختی کهن در هم تنیده اند.

 انگار باید آن سوی دیوار روی و عبور کنی از این سد مرموز، راهی نیست، دری نیست، روزنی نیست و تو نمی دانی چگونه گذر کردن را.

دیوار بی نهایت است، این سو و آن سو، سراسر را دیوار گرفته و چقدر احساس کوچکی می کنی...

 آن جا که ایستاده ای تاریک می شود و باز هم تاریکتر، برای لحظه ای وحشت می کنی از تاریکی، از تنهایی، نفس در سینه ات حبس شده، نمی دانی چه می شود؛ در درونت التهابی است بسیار؛ انگار منتظر وقوع حادثه ای باشی...

خلاء خلاء و یکباره بازهم ترس....

......

 خلاء ....

 و این بار، نمی دانی از کجا شروع شده، احساسی عجیب در تو، حس بالا رفتن؛ انگار چیزی را زیر پاهایت حس می کنی، چیزی از جنس نردبان، بالا میروی، بالا، باز هم بالاتر، نمی دانی غرق تخیلاتی یا در حقیقت بالا می روی با تمام قوای درون بالا می روی، حس می کنی دور می شوی از ترس، بالا می روی، نزدیک می شوی و نزدیک تر به بالای دیوار، آنجا که حس می کنی تمام می شود سیاهی......

چیزی نمانده انگار، حس می کنی تمام می شود، چیزی نمانده انگار؛ همین که دست هایت کمی مانده تا به آخر رسد، یک باره نردبان رها می شود، سقوط می کند به اعماقی سراسر سیاه و تو سقوط می کنی با نردبان و دیوار با تو سقوط می کند و حس می کنی همه چیز تمام می شود....

این بار چیزی از جنس آرزوست انگار این که به سراغت آمده، این که خلوتت را در خود شکسته، این که امشب خواب را از سرت ربوده این که اندیشه ات را در خود فرو برده.

چشم هایت را می بندی، دست هایت را روی قلبت می گذاری، نفست را در سینه حبس می کنی و آرزو می کنی ای کاش زمان به عقب برگردد، درست همان جا که تو مدت هاست ایستاده ای، برگردد و راه رفته را این بار با گام های تو بردارد و تو ایمان داری به این که این بار استوارتر ، قدم برمی داری، پا به پای او پیش می روی و نمی لغزی این بار از سراشیبی خیال های وسوسه انگیز.

آن بار که ایستاده بودی چشمانت عاشق نیلوفرهای جوان آن سوی دیوار شده بودند و تو آن سوی دیوار می رفتی به دیدار نیلوفرها، وقتی رسیدی انگار دیر شده بود، مرداب هم مرده بود و نیلوفرهایش هم ... وقتی به خود آمدی زمان رفته بود و تو تنها ایستاده بودی گیج و مبهوت...

تو در سکوت فرو می روی، سکوت در تو عمیق می شود

تو در سکوت، تو با سکوت بزرگ می شوی، بزرگ، واژه را واژه ها را پنهان می کنی در

پس خانه های متروک ذهنت، انگار باید تن دهند به اسارتی تلخ.

شمارش معکوس آغاز شده...

 زندگی در شریان هایت به هم آغوشی انجماد می رود و

و تو همچنان ایستاده ای آرام...

نمی دانی دنیا با تو قهر کرده یا این تو هستی که با دنیا، قهر کرده...

در تقلای گریز از ناشناخته دردی، نیمه شبی آشفته می کند سنگفرش های حیاط کوچک خانه را گام هایی سخت نااستوار؛ انگار این دیوانه قدم ها با ذهنی درافتاده اند تا رها کند واژگانی به انزوا رانده از خویش را، واژگانی که باید تفسیر کنند، تعبیر کنند این درد رمز آلود را، واژگانی که در سکوت مسموم اندیشه ای شاید تلخ به فراموشی گیجی، دل سپرده اند.

 انگار چیزی بی نام و نشان، به سخره می گیرد تمامت هستی کوچکی را  و صدای شکستنی سنگین؛ اما آرام در این بیکرانه می پیچد.

تو، احساس می کنی

 

تو، احساس می کنی

حسی غریب زاده می شود در تو ، رسوخ می کند در تمام شریان هایت، آشفته می کند دیدگانت را،  پریشان می کند ذهنت را،  حسی در تو تعریف می شود و تو سرشار می شوی از باوری غریب. آنقدر غریب که دیگر تو، برای تو ناشناخته می شوی...

تو، احساس می کنی

انگار چیزی بی معنا می شود، انگار چیزی، معنای دیگری می یابد؛ انگار اندیشه ات، از تحولی ژرف، آبستن می شود...

سکوتی سنگین احاطه می کند تو را، سکوتی تلخ، حس غریبیست؛ انگار تو در خود چیزی را گم کرده ای...

دیگر اشباع می شوی، از هر آنچه تهیست، اشباع می شوی از حجم بیهوده گی های ممتدی که این روزها از درونت، تقلای سر برآوردن کرده اند، اشباع می شوی ...

خیره می شوی بر سایه ای سیاه که در سراشیبی بی پایانی، پیش می رود، آن قدر که سایه تاریکی می شود، تاریکی، تاریکی، تاریکی...

می خواهی فریاد بزنی از همان جا که ایستاده ای، فریادی به وسعت همه سال هایی که صدا در انزوای گلویت، گیر مانده.

در درونت طغیانی است برپا که هیچ آرامشی در خود نمی خواندش، درونت از تو دور می شود و تو مرز ناباوری را قدم، قدم می زنی...

و چقدر  آرام تر از همیشه فرو رفته ای در حجم مبل کنار پنجره و به گل های قالی، چشم دوخته ای، ادیت پیاف ، می شنوی، دستانی در لابه لای موهایت می خزند، دستانی که شاید مدت هاست، تب کرده اند. صدایی با صدای ادیت، در هم می آمیزد، درست مثل او پر از میل خواستن، انگار دیوانگی هایت باز مشوش کرده خاطر مادر را، انگار امشب خواب به چشمانش نمی آید، چقدر غمگین است؛ انگار دلش می خواهد این دخترک نازدانه را امشب سخت در آغوش بگیرد.

و تو اما امشب، همچنان چشمانت را فریب می دهی به گل های بی روح نقش بسته بر قالی که مبادا چشمانت در چشم های مادر، جا بمانند.

 مادر این روزها، جور عجیبی شده و امشب عجیب تر؛ ،  باور دارد به این که باید زندگی ات را خانه تکانی کنی، باور دارد به این که باید تصمیم بگیری؛ تصمیم به ازدواج و این، نهایت خوشبختی است برای تو و نهایت شادمانی برای او...مادر این روزها از تنهایی، عجیب می ترسد، مادر فکر می کند با ازدواج، دیگر هیچ کس، احساس تنهایی نمی کند.

و تو اما عاشق تنهایی هایت هستی...

انگار این روزها، تمام آرزوهای مادر برای تو شده و  تو اما می ترسی، می ترسی از این که مبادا، اغوای حرف هایش شوی، می ترسی از این که اگر نشنوی حرفهایش را، می ترسی از این که اگر ببندی چشم هایت را، می ترسی از این که اگر باز کنی چشم هایت را ...

عجیب شبی است امشب، عجیب دلهره ای، پاهایم عاشق شدند، عاشق راه رفتن بر کوچه پس کوچه های خاکی شهر، در پس شکستن سکوت سهمگین شب، امشب پاهایم عجیب غبطه می خورند به سگ های ولگرد شهر، عاشق قدم زدن در تاریکی این شهرفرسوده، شهر گناه، شهر وحشت!  و من در هراس از این جوانه نورس هوسی سرشار،

عجیب دلشان برای ساعت ها پیاده راه رفتن تنگ شده، می خواهند خودشان باشند امشب، می خواهند در دل این تاریکی گم شوند، عاشق شده اند، عاشق صدای قدم های دیوانه، دیوانه ای ...

می ترسم دیوانه  تر شوند و تو از خود نپرسی که چرا؟

و سرانجام او هم رفت!

عاشق شده بود؛ عاشق نیلوفرهای جوان باغچه، عاشق پرستوهای مهاجر، عاشق تک درخت پایین خانه که روزها در سایه سارش می نشست و در سکوتی سنگین، به نقطه ای در دور دست ها، خیره می شد، روز به روز عاشق می شد و عاشق تر.

این اواخر، ناشناس گوش می کرد بدون این که زبانش را بداند، سحری شاید هم نیرویی ناشناس، او را به سوی ناشناسی دیگر می کشاند، عقده ای در گلویش  می رفت تا که سنگین شود و یک باره سنگین شد، آن قدر که دیگر حتی نایستاد تا ببیند چقدر سایه اش زیر این سنگینی، خمیده تر گشته.

درست وقتی عاشق تر شده بود باید می رفت، سکوت کرد، بهانه نیاورد؛ بر ابروانش هم، خمی نیفکند، عاشق بود، آن قدر که نمی توانست مرگ نیلوفرهای جوان باغچه را در ناگهان آن همه رویا ببیند؛ نیلوفرها باید بزرگ می شدند؛ آن قدر که به آسمان می رسیدند؛ اما نه؛ نه، نیلوفرها تاب نمی آوردند و در کوران حوادث پیا پی در هم می شکستند،عاشق نیلوفرها بود، تصمیم به رفتن گرفت، زودتر ازآن ها، رفت تا چشم هایش مرگ نیلوفری دیگر را نبیند.

دیروز رفت، برای همیشه، تمام شد به همین سادگی و تمام می شویم، آخر قصه اش را همه با هم نوشتند و نوشتیم، به سادگی یک چشم بر هم زدن، برای همیشه رفت؛ ولی نه؛ نه اشتباه می کنم من، آخر قصه اش را خودش نوشت با عشق، همه چیز همان گونه تمام شد که خودش می خواست.