میان تو و آن سوی نمی دانم کجا، دیواری فاصله انداخته است. دیواری سیاه با رگه هایی سفید که مانند ریشه های درختی کهن در هم تنیده اند.
انگار باید آن سوی دیوار روی و عبور کنی از این سد مرموز، راهی نیست، دری نیست، روزنی نیست و تو نمی دانی چگونه گذر کردن را.
دیوار بی نهایت است، این سو و آن سو، سراسر را دیوار گرفته و چقدر احساس کوچکی می کنی...
آن جا که ایستاده ای تاریک می شود و باز هم تاریکتر، برای لحظه ای وحشت می کنی از تاریکی، از تنهایی، نفس در سینه ات حبس شده، نمی دانی چه می شود؛ در درونت التهابی است بسیار؛ انگار منتظر وقوع حادثه ای باشی...
خلاء خلاء و یکباره بازهم ترس....
......
خلاء ....
و این بار، نمی دانی از کجا شروع شده، احساسی عجیب در تو، حس بالا رفتن؛ انگار چیزی را زیر پاهایت حس می کنی، چیزی از جنس نردبان، بالا میروی، بالا، باز هم بالاتر، نمی دانی غرق تخیلاتی یا در حقیقت بالا می روی با تمام قوای درون بالا می روی، حس می کنی دور می شوی از ترس، بالا می روی، نزدیک می شوی و نزدیک تر به بالای دیوار، آنجا که حس می کنی تمام می شود سیاهی......
چیزی نمانده انگار، حس می کنی تمام می شود، چیزی نمانده انگار؛ همین که دست هایت کمی مانده تا به آخر رسد، یک باره نردبان رها می شود، سقوط می کند به اعماقی سراسر سیاه و تو سقوط می کنی با نردبان و دیوار با تو سقوط می کند و حس می کنی همه چیز تمام می شود....
وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.