این هراس را چه کسی پاسخگوست ؟
مشتریان زیادی در مارکیت مشغول خرید اجناس مورد نیازشان بودند، من هم یکی از آنان. بعضی ها گپ می زدند، بعضی ها در حال پرداخت پول، بعضی دیگر هم اجناس را می دیدند. سر دروازه ورودی مارکیت یک تلوزیون پلاسما خودنمایی می کرد؛ تلوزیون روشن بود و گوینده طلوع اخبار می گفت: در همین اثنا صدای جوانی بلند شد که گفت خدا خیره پیش کند، باز انفجار شد. این بار مشتریان همگی به صفحه تلوزیون چشم دوخته بودند و صاحب مارکیت با عجله ریموت را به دست گرفت و صدا را بلند تر کرد تا همگی بشنوند.
انفجار در نزدیکی سفارت آلمان رخ داده بود؛ اما تا آن لحظه از خرابی ها و تلفات، اخبار دقیقی در دست نبود. بعد از پایان خبر به چهره هر کدامشان نگاه می کردی؛ می شد، ترس و وحشت را به خوبی از چشمانشان خواند. مرد مسنی از مشتریان گفت" هر روز در ای مملکت باید منتظر حادثه باشیم؛ اینجا امنیت نیست، خارجی هم ما را می زنه، طالب هم ما را می زنه، دولت هم ما را می زنه؛ خدا خودش به داد ای مردم غریب برسه و بعد یکی دیگر از مشتریان رویش را به سمت پیر مرد گشتاند و گفت: دو، سه سال پیش، کمی اوضاع خوب شده بود؛ اما حالی هر روز بدتر شده می رود. در لوگر ما که دیگه اثر از حکومت و عسکر و پولیس نیست، طالبا همه کاره شدند؛ مردم هم پشتیشان را میکنند، همه چیز جور جور است، نه ایقه بمب و انتحاریست نه خارجی که به خاطریش مردم کشته شوند و بالاخره این صحبت ها و تبصره ها چند دقیقه جریان داشت تا این که حرف آخر این شد که امسال در افغانستان به شدت اوضاع به خاطر اختلافات سلیقه یی (طالبان- حکومت و قوای خارجی) باز به هم می خورد.
این تنها نظر این افراد نبود که چنین چشم دید و بدبینی به آینده افغانستان داشتند که این دیدگاه بیشتر افغان ها نسبت به وضعیت جاری در افغانستان است.
اگر این روزها کمی به محور صحبت های عمومی نزدیک تر و دقیق تر شویم، دیده می شود، مردم اعتماد خود را به همه مراجعی که میتواند، حامی شان باشد؛ از دست داده اند، وقتی در سرک، پولیس ها با سوزن های دراز به بدن کراچی وانان فرو می کنند، یا با چوب به سر و رویشان و یا هم وسیله هایشان می زنند ، مردم از وحشت هزار بار در خود می میرند؛ وقتی یک عسکر خارجی به موترهای مسافری هشدار می دهد، کنار بکشند یا راه را باز کنند، موترها به سرعت گوشه، یا دور می روند، مردم از عساکر خارجی و از پولیس ها یی که باید مجری قانون و تامین گر ثبات و امنیت باشند؛ می ترسند و از طالبان نیز از مدت ها قبل در هراس بودند، حقیقت این است که حالا دیگر مردم همه را به یک چشم می بینند؛ طالب، پولیس و عسکر خارجی همه شان مردم را از پا در می آورند و همه شان برای این مردم، دستان به یغما برنده هستی و امیدها و آرزوهایشان شده اند.
این مردم نگون بخت هر روز تا اندکی امیدوار می شوند، در یک آن همه چیز به هم می ریزد با حادثه یی مثل بمباران ملکی، با حادثه یی مثل انتحار و یا هم وقتی از اخبار می شنوند که پولیس هستی کودک خردسالی را با تجاوز جنسی از او گرفته است. این ها همه اش درد است، همه اش رنج زیستن در جغرافیایی است که برایشان هیچ نمی دهد و زندگی ای که پر از تشویش و بیم و اضطراب، ثانیه ها را در می نوردد و باز هم مرثیه یی دیگر برایشان می سراید.
معلوم نیست در این شوم بختی دستان چه کسی به این گناه نابخشودنی آلوده گشته و این مردم باید تقاص این همه فلاکت و محنتشان را از که پس بگیرند؟
آیا گاهی با خود فکر کرده اید که چرا این مردم از همه چیز در گریز اند و چرا ترس سر تا پایشان را فرا گرفته و هر روز بیشتر خود را در دردهایشان محبوس می سازند؟ شاید تنها جوابش این باشد که این ها از این همه اعتماد واهی سرشکسته اند! این ها به ستوه آمده اند و به غایت تنهایی و رنج خویش رسیده اند. می دانند، در سرزمینی که عدالت نیست؛ خوشی نیست، آرامش نیست، سعادت نیست؛ فقط و فقط در این چنین سرزمینی، بدی هاست و بدی ها؛ پس چه چیزی را با نگاه امید ببینند.
شاید این مردم در مخیله دولت افغانستان نباشد، چرا که می گویند: این اسیران را از چنگ دیو و دد طالبان برون کرده اند و با حصار دموکراسی محافظت می کنند؛ پس اما خوب است یک بار، فقط یک بار ببینند چه بر حال و روز این مردم آمده و این ها چه می کشند، از ابر مردان قدرت در جامعه شان. نیم نگاهی کافی است تا حال و روز این مردم احساس شود، چیزیکه که هیچ گاه اندیشه ای ژرف را بر خود جلب نکرده است..
وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.