عجیب شبی است امشب، عجیب دلهره ای، پاهایم عاشق شدند، عاشق راه رفتن بر کوچه پس کوچه های خاکی شهر، در پس شکستن سکوت سهمگین شب، امشب پاهایم عجیب غبطه می خورند به سگ های ولگرد شهر، عاشق قدم زدن در تاریکی این شهرفرسوده، شهر گناه، شهر وحشت!  و من در هراس از این جوانه نورس هوسی سرشار،

عجیب دلشان برای ساعت ها پیاده راه رفتن تنگ شده، می خواهند خودشان باشند امشب، می خواهند در دل این تاریکی گم شوند، عاشق شده اند، عاشق صدای قدم های دیوانه، دیوانه ای ...

می ترسم دیوانه  تر شوند و تو از خود نپرسی که چرا؟

و سرانجام او هم رفت!

عاشق شده بود؛ عاشق نیلوفرهای جوان باغچه، عاشق پرستوهای مهاجر، عاشق تک درخت پایین خانه که روزها در سایه سارش می نشست و در سکوتی سنگین، به نقطه ای در دور دست ها، خیره می شد، روز به روز عاشق می شد و عاشق تر.

این اواخر، ناشناس گوش می کرد بدون این که زبانش را بداند، سحری شاید هم نیرویی ناشناس، او را به سوی ناشناسی دیگر می کشاند، عقده ای در گلویش  می رفت تا که سنگین شود و یک باره سنگین شد، آن قدر که دیگر حتی نایستاد تا ببیند چقدر سایه اش زیر این سنگینی، خمیده تر گشته.

درست وقتی عاشق تر شده بود باید می رفت، سکوت کرد، بهانه نیاورد؛ بر ابروانش هم، خمی نیفکند، عاشق بود، آن قدر که نمی توانست مرگ نیلوفرهای جوان باغچه را در ناگهان آن همه رویا ببیند؛ نیلوفرها باید بزرگ می شدند؛ آن قدر که به آسمان می رسیدند؛ اما نه؛ نه، نیلوفرها تاب نمی آوردند و در کوران حوادث پیا پی در هم می شکستند،عاشق نیلوفرها بود، تصمیم به رفتن گرفت، زودتر ازآن ها، رفت تا چشم هایش مرگ نیلوفری دیگر را نبیند.

دیروز رفت، برای همیشه، تمام شد به همین سادگی و تمام می شویم، آخر قصه اش را همه با هم نوشتند و نوشتیم، به سادگی یک چشم بر هم زدن، برای همیشه رفت؛ ولی نه؛ نه اشتباه می کنم من، آخر قصه اش را خودش نوشت با عشق، همه چیز همان گونه تمام شد که خودش می خواست.

هستی انگار؛ ولی در واقع نیستی، نیستی ولی انگار از هر بودنی عمیق تری، روزها شاید هم ماه هاست که در خالی بی پایانی قدم می زنی، آن قدر که حتی دیگر از قدم زدن خسته می شوی، می ایستی، سایه ات، سایه ها بر سرت سنگینی می کنند. انگار آخر دنیاست، همین جا که ایستاده ای، انگار همه چیز تمام شده، به همین سادگی! انگار از ابتدا هیچ چیزی نبوده، ذهنت اسیر وسوسه های مسمومی است این روزها

 انگار بیهودگی رسوخ می کند تا اعماق جانت، به ابتذال کشیده می شود هر آنچه داشته ای در این سال ها، تو در خود هزاربار نه هزاران بار، خودکشی کرده ای و باز...

 

هستی رها شده در بادم !

پدرم بي تاب بود، مادرم درد مي كشيد و من زاده مي شدم،

 ميان بي تابي و درد و لبخند،

وقتي چشم هايم را باز كردم، سكوت و لبخند بود و

دست هايي كه مرا در خود مي فشراندند و راندن و راندن و راندن

در خون پدر، ريشه مي دواندم و دواندم و دواندم آن قدر كه ديگر جز

خاك و ريشه هيچ، نديدم. حالا سال هاست كه ريشه دارم در خاك و در خون پدر

 ریشه ، تنها ریشه بود، مفهومی در بیهوده های زمان و هر آنچه

تهی است، ریشه ای سخت تر باید

و چه دل می بندند دلقکان ساده روزگار ما به این تهی ریشه های افیون زده

تاریخ و چه بیهوده می روند و سرمست این ریشه های وحشی گنگ و مجهول در

ناپیدایی عریان لحظه ها و فرو می روند و می روند هر لحظه در وسعت گیج

حقیقت های کاذب جنون زده روزگار ما

تازه می فهمم ، روزگار ما روزگار غریبی است...

و چه بيهوده دل بستم به خاك و به ريشه و به آفتابي كه نور می ریخت بر خاك و بر ريشه ، امروز از پشت سر به مسير گام هاي برداشته ام ديدم، بيست و چهار سال، راه رفته ام پياپي راه، در مسيري ناخواسته و امروز تازه مي فهمم كه نمي دانم، چرا راه مي روم؟