هستی انگار؛ ولی در واقع نیستی، نیستی ولی انگار از هر بودنی عمیق تری، روزها شاید هم ماه هاست که در خالی بی پایانی قدم می زنی، آن قدر که حتی دیگر از قدم زدن خسته می شوی، می ایستی، سایه ات، سایه ها بر سرت سنگینی می کنند. انگار آخر دنیاست، همین جا که ایستاده ای، انگار همه چیز تمام شده، به همین سادگی! انگار از ابتدا هیچ چیزی نبوده، ذهنت اسیر وسوسه های مسمومی است این روزها
انگار بیهودگی رسوخ می کند تا اعماق جانت، به ابتذال کشیده می شود هر آنچه داشته ای در این سال ها، تو در خود هزاربار نه هزاران بار، خودکشی کرده ای و باز...
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت ۵:۲۶ ب.ظ توسط شیده مبتکر(زهرا سادت)
|
وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.