هستی انگار؛ ولی در واقع نیستی، نیستی ولی انگار از هر بودنی عمیق تری، روزها شاید هم ماه هاست که در خالی بی پایانی قدم می زنی، آن قدر که حتی دیگر از قدم زدن خسته می شوی، می ایستی، سایه ات، سایه ها بر سرت سنگینی می کنند. انگار آخر دنیاست، همین جا که ایستاده ای، انگار همه چیز تمام شده، به همین سادگی! انگار از ابتدا هیچ چیزی نبوده، ذهنت اسیر وسوسه های مسمومی است این روزها

 انگار بیهودگی رسوخ می کند تا اعماق جانت، به ابتذال کشیده می شود هر آنچه داشته ای در این سال ها، تو در خود هزاربار نه هزاران بار، خودکشی کرده ای و باز...