بوی ناکامی

 

پاسی ازشب گذشته بود اما دخترک هنوزهم بیدار بود وازپشت شیشه به دانه های سفید برف مینگریست که آرام آرام زمین را سفید پوش میکرد.عقده ای درگلویش سنگینی  میکرد. ترانه هیچ وقت خود را اینقدر دلتنگ احساس نکرده بود. در چشمانش موجی از ترس ؛ خشم ؛ وحشت و اضطراب پیدا بود. آرزو کرد ای کاش احساساتش مثل دانه های  برف همین قدر ساده وزیبا به قلب کسی راه می یافت که او را از جان و دل دوست می داشت.هستی کوچکش اشباع شده بود از افکار زهرآگین. تمام زنده گی اش افکار مسمومی بودکه شبانگاهان سکوت قلبش رادر هم میشکست و او را در بهت هر چه تمام یک نبودن قرار می داد.هیچ وقت اینگونه فکر نکرده بود اما حقیقت این بود که  او عاشق شده  بود. عشق این مهمان ناخوانده  عاقبت به سراغ  خانه  دل او هم رفته بود  و آنقدر در وجودش ریشه دوانیده بود که  حتی  برای لحظه ای  کوتاه  مدت هم از یاد اوغافل نمیماند. حتی دیگر شعرها  و نوشته هایش  در رنگ  و بویی  از عشق  حصاری  برتافته بودند.سخت شیفته خواندن بود به یادش می آمد وقتی برای اولین بارنوشته ای از او را خواند چه طورشد؛ حتی خودش هم نمیدانست که چه نیرویی در لابه لای آن سطور نهفته بودکه  یکباره او را به  سوی خود کشید وقتی این  موضوع را فهمیده بود که  ساعتها از وقت خود  را به  یافتن نوشته های او میگذرانید  و بعد از خواندن  مثل  بیماری  که  از درد  ناشناخته ای رنج میکشید به یکباره آرام میشد.عشق و علاقه به وجودش چنگ انداخته بود ؛علاقه اش به نوشتن بیش ازپیش افزایش یافته بود؛شاید خود را این گونه به او نزدیک احساس  میکرد ؛دوست نداشت حتی برای لحظه ای هم از فضایی که می توانست  پیوندی فکری بین او و آن معشوقه بی خبرایجاد کند دور شود. این اولین باری بود که سوز عشق را میچشید. در خاطرش یاد عشاق روزگار جان گرفته بودند؛عشقی که آنان را تا سر حد مرگ و جنون کشانده بودو به اسطوره هایی جاودان در تاریخ نقش داده بود. زیر لب زمزمه کرد؛ من از همه آنان  بدبخت ترم و این تلنگری بود  بر احساسات شکسته اش؛ به یکباره همه احساسات زنانه گی اش را سرکوب کرده بود. شاید اگر مرد می بود  به  راحتی  می توانست  احساسش  را بیان کند  دلش میخواست  فریادش  را  در گلو  نشکند  دلش  میخواست  این عقده  سنگین  را فروبشکند تا فریاد عواطف زخم خورده اش در همه جا بپیچد. اما باز هم احساس گنگی به سراغش آمده بود؛ حس شرم و حیا که همیشه وقت در برابرش مانعی بزرگ بود . او باید باز هم با این احساس شعله آور صبر آزمایی میکرد. عمیقا میفهمید که عشق واقعی چیزی جدا  از هوس است اما زبان بیان نداشت. حاضربود به خاطر او همه حقارت ها را به جان بخرد؛ میدانست که با آشکار شدن این راز چه قدر طعنه  و استهزاء خواهد شنید اما به خود قوت قلب می داد ؛  آنها چه میدانند که معنی عشق حقیقی چیست؟ اما بعد از مدتی غمی عظیم در دلش خانه می کرد :  تو دیوانه ای؛ این حرف ها مال وقتی است که او هم عاشق باشدهیچ عشقی یک طرفه نیست و او میدانست که  تنها ثمره این عشق ؛عشقی که به تنهایی در چشمان شهلایش جای گرفته بود ؛ یک نبودن ؛ یک فاصله و یک وسعت اندوه بود.

مدت ها بود که دیگر در خیالاتش زنده گی میکردآنگونه که دوست داشت زنده گی اش را شکل می داد . دنیایی داشت بی هیچ مانعی اما دیری نمی پایید که کاخ باشکوه  آمال او ویران میگردید.ترس و وحشت از بیم زمان او را وا میداشت تا طلسم این سکوت را بشکند سکوتی که او را تا این اندازه حساس و منزوی کرده بود.

هنوز هم برف  می بارید اما خواب به چشمان ترانه راه نیافته بود. او به فکر مردی بود  که در همسایگی آنها زنده گی میکرد. مردی که شب ها تا دیر وقت بیدار بود و می نوشت. ترانه تا پیش از این که استاد فرهاد را دربرنامه های ادبی ؛فرهنگی  تلوزیون ندیده بودنمیدانست مرد مجردی که درنزدیکی آنها زندگی میکند ؛نویسنده ای است که روزی او عاشقش خواهد شد و هر لحظه با یاد او در خلسه ای شیرین فرو خواهد رفت.اگرچه تا پیش از این موضوع هم روابط نیک همسایگی در بین آنها برقرار بود اما این احساس او را کمک کرده بود تا  این روابط  را مستحکم تر سازد . روزها هم چنان از پی هم میگذشتند و ترانه همچنان دعا میکرد تا فرهاد بفهمد که این احترام غیر عادی و نشانه عشق است چیزی بالاتر از احترام. دوست داشت تا ازاو دعوتی بشنود تا به آن لبیک گوید. اما هیچ نمیدید و هیچ نمی شنوید .وقتی با خود تنها میشد به عشقش می اندیشید و آرزو داشت تا او را برای همیشه به دست آورد؛ در راه این عشق دیگر فلسفه و منطق نمی فهمید آخر چرا تا این حد اختیار از دست داده بود نمی توانست تحمل کند که با ابراز این عشق به دنیایی رو کند که مردمش همیشه در حال سخریه و استهزاء یکدیگر بودند به خاطر همین به تنهایی پناه برد و تنهایی را به خاطر فکر کردن به فرهاد دوست داشت . هیچگاه جرئت نکرده بود  که این حقیقت را بیان کند بیم آن را داشت که مبادا مطابق میلش جوابی بگیرد باید به خود می آمد  ؛ روزی  به احساساتش  نهیب زده  و به حقیقت پناه  برده  بود  چگونه میشد دختری جوان از مردی که در مرزپنجاه سالگی است  طلب  عشق کند ؛ او که دیگر جذابیتی نداشت اما چگونه میتوانست  بفهمد  دختری او را تا حد  پرستش دوست دارد و دوست دارد که با اندیشه اوشکل بگیرد اما ای دریغ که او نمیفهمید. فکر کرد  که  شاید اگر مرد  می بود به راحتی  می توانست احساسش را بیان کند و برای درد سکوتی که او را بیش از هر چیز آزار می داد راه درمانی بیابد. اگر پدر میفهمید ؛ ا گر مادر می دانست؛ اگر دیگران باخبر میشدند چه اتفاقی می افتاد.عاشق شده  بود اما  اگر دیگران میفهمیدند چه میشد. یادش آمد که مادر بارها به او گفته بود پیش راهت خطر راببین؛تو در اوج جوانی هستی مبادا به دام هوی و هوس دچار شوی که حسرت آن در آینده  به پیشانی ات بنشیند ناگهان د ر لابه لای پندارهای مبهمش تصویر سایه های پریشانی را که به او خیره گشته بودند دید ؛ در میان آنها سایه مادر را هم دید ؛ پی هم اما آرام آرام میگفت مادر کجایی  که ببینی  دخترت عاشق چه کسی  شده ؛ مادر آیا  تو عشقم  را میفهمی؟ مادر آیا می دانی استاد فرهاد را دوست دارم ؛  نه مادر  هرگز تو چنین  چیزی  را نمی فهمی ؛  تو چه میدانی  که چه دنیایی دارم  عشق  که حد و مرز ندارد انسان میتواند  که  به  هر چیزی  عشق  بورزد و من فرهاد را دوست دارم ؛ مادراز شنیدن این حرف در خیالاتش  هم چهره  در هم کشید و برافروخته شد آخر چرا؟ چرا؟

ترانه با گفتن این که می دانستم تو قادر به درک عشق من نیستی پشت به سایه ها گریخته بود.

ترانه ناراحت بود از این که چرا در جایی زنده گی میکند که عشق ورزیدن گناه است و بیان کردنش گناهی بالاتر از آن و او  دانست که فقط باید زنده گی را در حصار محکمی از سنت و تعصب به پایان رسانید .دلش میخواست که ازعمق احساساتش فریاد بزند اما  دردرونش نیز دیواری مستحکم از ترس و وحشت بنا شده  بود که هیچ صدای رنجی ازآن انعکاس نمی یافت. باید عشقش  را در گوشه ای از قلب کوچکش  زندانی  میکرد و بر آن حفاظ  محکمی  از تلخی  یک حقیقت میکشید از اندیشیدن زیاد خستگی به سراغش آمد ؛ دراز کشید  و چشمانش را بست ؛ می دانست که باید حقیقت را پذیرفت .

 

                                                                                                                                 

 

  

توهم

چه وقت می آیی چشم هایم طاقت باز ماندن را ندارند مژه هایم سنگین شده وچشم های پندیده ام را  به زور میبندند نمیپرسی چرا چشم هایم اینجور شده من می گویم اما میدانم تونمیشنوی برای راحت شدن و عقده خالی کردن خودم میگویم آن شب که احساس درد عجیبی داشتم و تو بالای سرم نشسته بودی؛ موهایم را نوازش میکردی؛به تن خسته و رنجور من دستان پر مهرت را ؛دستانی که حس میکردم خون گرم و زلال عشق در آن جاریست می کشیدی؛ احساس می کردم که چقدر خوشبختم چرا که کسی که در کنارم نشسته بود همه زیباییهای زندگی بود و من آن زیبایی را در حالت درد هم احساس می کردم و چشمانم را که هنوز یارای دیدن داشتند به او مدیون احساس می کردم تو میدانستی که از داشتن تو چقدر در همه جا به خود فخر و مباهات می کردم میدانستی همیشه فکر میکردم که آنقدر دوستت دارم که برایت میمیرم شاید باورت نمیشد وقتی در خانه نبودی جای خالی ات را در همه جا که قدم بر می داشتم حس میکردم و آرزو می کردم هر چه زودتر به خانه بیایی میدانم تو هم آن وقت مرا دوست داشتی اما نمیدانم وقتی کار به اینجا کشید آن همه دوستی و عشق را کدام سیلاب به اعماق خود برد بعد از ساعتها بیماری رنج آور وقتی چشمانم را باز کردم تو را ندیدم تنها مادرم کنارم بود و گریه می کرد می خواستم چیزی بگویم اما دهانم قفل شده بود مادردستانم را در دستش گرفته بود ومثل شیر زخم خورده می نالید می گفت خدایا این چه تقدیر بدیست که نصیب دخترم کرده ای؛دختر جوانم که باید در پیری پرستار من باشد اکنون در بستر بیماری تا کی اینگونه زندگی کند ؛اگر من بمیرم چه بلایی سر دخترم می آید و باز می گریست و می گریست حس کردم این بلاییست که برای همیشه بر سرم آمده؛از فکرش دیوانه میشدم یعنی تا کی باید این گونه در بستر می افتادم دلم گرفته بود احساس دل تنگی عجیبی می کردم با خود میگفتم تو می آیی وقتی بیایی از من پرستاری میکنی آن وقت من خیلی زود خوب میشوم زندگی را از سر میگیرم و مثل همیشه صبح ها صبحانه ات را آماده می کنم بعد تو را برای خوردن صبحانه از خواب بلند میکنم تو اولش با اخم و تشر می آیی دستهایت را هم نمیشویی بر سر سفره مینشیینی من هم چیزی نمیگویم فقط نگاهت میکنم بعد خودت می روی دستهایت را میشویی بعد از خوردن سفارش غذای شب را میدهی و لباسهایت را می پوشی تا بروی میدانی که تحمل دوریت را ندارم برمیگردی و پیشانیم را می بوسی بعد می گویی زود می آیی خیالم راحت میشود میروم تختخوابت را مرتب میکنم؛کارهای خانه را میکنم و بعد لباسهای تو را میشویم؛همیشه به تو میگفتم وقی تو نیستی نمی دانم در خانه چه کار کنم؛حوصله ام سر میرودتو هم گفته بودی تحمل حتی چند ساعت دوری برایت مشکل است.

چشم هایم سیاهی می رودمیدانی از وقتی چشم هایم کمی باز شده اند دنبال تو می گردند اما بس که نیامدی چشم هایم سنگین شده اند می ترسم امشب هم بسته شوند اما باز هم تورا پیدا نکرده باشند حساب ماه و سال از دستم در رفته نمیدانم امروز چه روزیست و من چند روز است که روی این تخت افتاده ام اول بعضی ها به دیدنم می آمدند با تر حم نگاهم میکردند؛فکر میکردم برایم دارند دلسوزی میکنند می خواستم بگویم از پیشم بروند سرم درد میکرد می خواستم سرم را محکم به دیوار بکوبم اما عضلاتم فلج شده بود مجبور بودم همه آنها را تحمل کنم یادم آمد تو هیچ وقت تحمل کوچکترین ناراحتی مرا نداشتی اگر میدیدی چیزی اذیتم میکند خیلی زود سعی میکردی ناراحتی ام را برطرف کنی؛اما خواهش میکنم به من بگو حالا کجا هستی؛مگر نمی بینی این آدم ها دورم جمع شدند نمی دانم فکر میکنند چی شده؟ چرا برایم دلسوزی میکنند؛ از همه شان بدم می آید. احساس می کنم شبحشان دور سرم می چرخند چشم هایم سیاهی می رود؛ نفسم بند آمده و از زیر دلم بالا می آید. وقتی چشم هایم را دوباره باز کردم فکر میکنم شب شده بود همه جا تاریک بود؛ هیچ کس در اتاقم نبود؛ تنها مادرم را می دیدم مثل همیشه که دل تنگی داشت و شب ها نمازمی خواند سر سجاده نمازش نشسته بود و نجوا میکرد انگار گریه کرده بود صدایش بغض آلود به نظر می رسید؛نمیتوانستم بفهمم پیرزن بیچاره چرا گریه کرده از چی دل تنگ شده  دلم برایش میسوخت اگر می توانستم از جا بلند شوم حتما می توانستم کمکش کنم شاید بیچاره دلتنگی اش از من هم زیادتر بوده ولی خوش به حالش که گریه می تواند ولی من چی هر وقت می خواهم که گریه کنم فقط چشمانم آب می زند و صورتم را خیس میکند همه فکر میکنند درد می کشم ولی ای کاش می توانستند بفهمند که دلم گرفته و می خواهم ساعتها با صدای بلند گریه کنم اما صدایم را کشیده نمیتوانم.آه اصلا فکر نمی کردم یک روز دلم برای گریه کردن هم تنگ شود کاشکی اینجا بودی میدیدی که از نبودن تو بیشتر از این مرض لعنتی  زجر می کشم اما نیستی اصلا باور نمی کنم یعنی چی شده کسی که دوری من را تحمل نمی توانست حالا که دارم توی این رختخواب داغ دارم میسوزم کجاست. صدای آشنای یک مردرا میشنوم فکر میکنم تو آمدی سرم رادور داده نمی توانم دلم می خواهد چشم هایم به یک نقطه خیره مانده است دلم می خواهد حد اقل سرک را کمی چرخانده بتوانم تا مطمئن شوم تو هستی یا نه صدای تو دیگر کم کم از یادم میره اما هنوز هم منتظرم که تو بیایی فقط برای یک بار دیگر من بینمت بعدا اگر بمیرم برام مهم نیست چون تو را یک بار دیگر دیدم هیچ کس تو را پیش من نمیاورد ای کاش دهانم شر می خورد میتوانستم که به یکی بگم میخواهم تو را ببینم آن وقت شاید دلشان به رحم می آمد و تو را از هر کجایی که بودی پیدات می کردند میاوردند پیش من دلم از تشویش پر شده امکان نداره تو من را تنها بگذاری می ترسم اتفاق بدی برات افتاده باشه نمی دانم چرا همه به فکر من هستن چرا یکی به فکر تو نیست غصه تو را نمیخورد نمی دانم نمیدانم چشم هایم باز هم خسته شدندتنها مادرم کنارم نشسته  فکر میکنم مادرم مثل من درد می کشد و چشم های پندیده اش فکر میکنم مثل چشم های من شده است چشم هایم در چشم های مادرم خیره شده نگاهم کرد ویک دفعه زد زیر گریه فکر کردم دلش برای من می سوزد چشمهایم رابستم تا صورتش را نبینم وقتی بیدار شدم مادر هنوز نشسته بود می خواستم بپرسم مگر کاری ندارد که چند روز بالای سرم نشسته و گریه میکند دلم می خواست تو زودتر بیایی تا مادرم کمی  استراحت کند بیچاره چند روز است که اصلا نخوابیده اگر میتوانستم گپ بزنم میگفتمش برود خانه به فکرمن نباشد میگفتم تو خیلی زود میایی؛ نگران نباشداما هر چه سعی کردم تا چیزی بگویم نتوانستم چقدر خسته کننده است که آدم از شب تا صبح یک جا بخوابد و تنها یه یک جا خیره شود دلم می خواست یکی بیرونم ببرد دلم خیلی گرفته بیچاره مادر با اینکه کنارم است اما فهمیده نمی تواند که من چی می خواهم اگر هم بفهمد زورش نمی کشد به تنهایی یک جنازه را بیرون ببرد آفتاب داخل اتاق تابیده اما دیگر از آن بدم میاید من دارم میسوزم اما هیچ کس نیست پرده هارا بکشد تا آفتاب نتابد.نمیدانم تو چرا نمی آیی این کار را بکنی

شب و روز برایم یکی شده همه اش افتادن توی بستر و گاهگاهی خوابیدن وبعد از آن خیره شدن به یک نقطه اگر میتوانستم گپ بزنم حتما می پرسیدم تو را چی شده؟ای کاش این همه آدم اطرافم می فهمیدند من فقط نمیتوانم خودم را شور بدهم و حرف بزنم ای کاش می فهمیدند که گپهایشان را می فهمم و بعد برایم می گفتند که چی شده.

با صدای ناله های سوزناکی از خواب می پرم چشم هایم را به زحمت باز میکنم نمیدانم چه اتفاقی افتاده صدای آشنای مادر است که این طوری ناله میکند مادر در ناله هایش چی میگوید آه خدایا مادر نام تو را می برد نفرینت میکند می ترسم چون مادر هیچ وقت کسی را نفرین نمیکرد؛خدایا؛خدایا؛ حتما دیوانه شده چند روز است که اصلأ نخوابیده به خاطر همین هجویات میگوید تو بی غیرتی وقت مریضی زنت را رها کرده رفتی؛میگویدفهمیدی زنت دیگر خوب نمی شود یک دفعه او را ترک کردی خدایا دیدی مادرم دیوانه شده چه چیزهایی می گوید او به من گفته بود بدون من هیچ جا نمیرود گفته بود هر جا برویم با هم میرویم و من یک لحظه تنهایت نمی گذارم خدایا من میدانم او این کار را نمیکند؛سرم سنگین شده و دیگر چیزی نمیفهمم.ای کاش قلبم همین لحظه ازضربان می افتاد.

 نمیدانم چند روز دیگر گذشته؛فکر میکنم یک قرن شایدم بیشتر همین طور بی حرکت افتادم دیگر هیچ چیز را احساس نمیکنم حتی نبودن تورا؛ امروز که چشمهایم راباز کردم صدای شکستن چیزی را شنیدم یک بار دیگر هم آن صدا بلند شد صدای قلبم بود که شکسته شد ناگهان یاد آن جمله معروف افتادم که اگر عشق راازکسی پس بگیرند باید قلبش را بشکنند وامروز بالاخره باور کردم عشقت دیگراز آن من نیست.از خودم می هراسم فکر میکنم که این فریبی بود که خود به وجدان ناآگاهم دادم و چه دیر فهمیدم اما فرقی نمیکندهمه چیز گذشت دیگر با نگاههای خسته و پریشانم در جستجوی تو نیستم رنگ حقیقت چشمان بی فروغم را خیره گشتانده؛در لابه لای این پندارهای خسته تر از هرچیزو در ناگهان این همه فریاد ناگه چشم هایم به پنجره ها ثابت میشود امروز کسی پرده ها را عقب نکشیده و اتاق در تاریکی مرموزی غرق شده؛امروز هم در چشمان انتظاریست که آن را به همان امید بر پنجره دوخته ام و در این لحظه نیزمنتظرم اما نه برای تو فقط دلم می خواهد مرگ را عاشقتر از هر عشق دروغین به آغوش بگیرم همین.

 

 

کدام نهاد مسئول است؟

آیا تا کنون در گوشه و کنار شهر با دختران جوان پاکستانی رو به رو شده اید که در جستجوی اهدافشان سرکها را روزانه چندین بار بالا و پایین میروند؟ شاید تعداد اینگونه افراد زیاد نباشد اما همه آنها به گونه ای در مرکز شهر تجمع یافته اند که خیلی زود توجه انسان را به خود جلب میکنند. جالب است که بعضی هایشان با وجود این که سنی بیشتر از ده یا دوازده سال ندارند طفلکی را نیز در آغوش دارند که با نگاه های جستجو گرخویش همه رهگذران را در قلمرو دیدشان می گیرند. با دیدن این افرا اولین سؤالی که در ذهن انسان تداعی میشود اینست که این افراد برای چه کاری به کشور آمده اند؟چندی پیش وقتی در چهاراهی انصاری به انتظار موتر ایستاد شده بودم ناگه چشمانم بر دو دختر جوان سیه چرده ثابت شد که در آن سوی خیابان درست در مقابل چشمانم قرار گرفته بودند؛ لباسهایشان بسیار کهنه و رنگ و رفته به نظر می رسید گذشته از آن انگار سالها بود که رنگ و روی نظافت به خود ندیده بودند اما جالب تر اینکه با وضعیتی که داشتند صورتشان مملو از کرم ها و پودرهای آرایشی بود. یکی از آنها که موهای زردرنگش را دور انگشتش میپیچید با دقت سرک را زیر نظر داشت و با دیگری مشغول صحبت کردن بود نمی توانستم که دقیق بفهمم که برای چه کاری آنجا ایستاد شده اند از حرکاتشان فهمیده میشد که بسیار غیر عادی هستند. یکی از آنها با صدای بلند شروع کرد به حرف زد؛شاید صدایش همان قدر بلند بود ولی خوب من متوجه شدم که اردو صحبت میکنند؛یعنی این که پاکستانی بودند.نمیدانم چرا به نظرم رفت و آمد آن افراد و با آن وضعیت؛ در شهر چندان خوشایند به نظر نمیرسید. همان طور که آنها را میدیدم متوجه شدم که موتر کورولای سورمه ای رنگ که چند بچه جوان افغان در آن بودند در نزدیکی آنها متوقف شد؛چیزهایی بینشان ردو بدل شد که نفهمیدم؛خنده های مرموزی که در فضای اطراف آنها مستی میکرد حالم را به هم میزد؛خیلی زود آن دو دختر داخل موتر نشسته به جمع آنها پیوستند. موتر سرعت گرفت و از مسیر نگاهم دور شد. تازه بود که یکی از دلایل آمدن آن ها را به افغانستان فهمیدم. با این که چند وقتی از آن ماجرا گذشته هنوز هم چیزی از تأثر من نکاسته است؛ وقتی میبینم که پاکستانی ها هر کاری دلشان خواست ار برهم زدن امنیت گرفته تا....در کشور ما انجام میدهند؛ اندوهم دو چند میشود و نمیفهمم در کشور ما چرا هر کسی که دلش خواست بدون توجه به جغرافیای قانونی ما سرش را پایین می اندازد و داخل میشود و بعد از انجام دادن کارش خارج میشود. واقعا چرا در کشور ما هیچ گونه قانونی وجود ندارد که کم از کم برای یک بار هم که شده از این افراد بازخواست کند؟ وقتی میبینم که این افراد به بسیار سادگی ممکن در کشور ما فعالیت میکنند و جوانان ما در اوج جوانی و بدون شناخت و تجربه برای اولین بار رؤیای سرکش ذهن خود را در آغوش چنین افرادی مبدل به حقیقت کرده و پول گزافی را نیز به جای رفع ضرورت های خود به آنها اختصاص میدهند؛ می اندیشم که آیا نهادهایی هست که جوانان افغان را از خطرهایی که پیش رویشان قرار گرفته آگاه سازد و آنها را از فرورفتن در دام معضله اخلاقی نجات بخشد؟ نمیدانم مسئولیت توجه و نجات جواان را در این کشور چه کسی بر عهده دارد؟ جوانانی که در اوج جوانی برای یک لحظه عبث خود را به انواع بیماری های ارمغان آورده این افراد می فروشند. آیا این بهایی بسیار گزاف نیست؟؟؟