پاسی ازشب گذشته بود اما دخترک هنوزهم بیدار بود وازپشت شیشه به دانه های سفید برف مینگریست که آرام آرام زمین را سفید پوش میکرد.عقده ای درگلویش سنگینی  میکرد. ترانه هیچ وقت خود را اینقدر دلتنگ احساس نکرده بود. در چشمانش موجی از ترس ؛ خشم ؛ وحشت و اضطراب پیدا بود. آرزو کرد ای کاش احساساتش مثل دانه های  برف همین قدر ساده وزیبا به قلب کسی راه می یافت که او را از جان و دل دوست می داشت.هستی کوچکش اشباع شده بود از افکار زهرآگین. تمام زنده گی اش افکار مسمومی بودکه شبانگاهان سکوت قلبش رادر هم میشکست و او را در بهت هر چه تمام یک نبودن قرار می داد.هیچ وقت اینگونه فکر نکرده بود اما حقیقت این بود که  او عاشق شده  بود. عشق این مهمان ناخوانده  عاقبت به سراغ  خانه  دل او هم رفته بود  و آنقدر در وجودش ریشه دوانیده بود که  حتی  برای لحظه ای  کوتاه  مدت هم از یاد اوغافل نمیماند. حتی دیگر شعرها  و نوشته هایش  در رنگ  و بویی  از عشق  حصاری  برتافته بودند.سخت شیفته خواندن بود به یادش می آمد وقتی برای اولین بارنوشته ای از او را خواند چه طورشد؛ حتی خودش هم نمیدانست که چه نیرویی در لابه لای آن سطور نهفته بودکه  یکباره او را به  سوی خود کشید وقتی این  موضوع را فهمیده بود که  ساعتها از وقت خود  را به  یافتن نوشته های او میگذرانید  و بعد از خواندن  مثل  بیماری  که  از درد  ناشناخته ای رنج میکشید به یکباره آرام میشد.عشق و علاقه به وجودش چنگ انداخته بود ؛علاقه اش به نوشتن بیش ازپیش افزایش یافته بود؛شاید خود را این گونه به او نزدیک احساس  میکرد ؛دوست نداشت حتی برای لحظه ای هم از فضایی که می توانست  پیوندی فکری بین او و آن معشوقه بی خبرایجاد کند دور شود. این اولین باری بود که سوز عشق را میچشید. در خاطرش یاد عشاق روزگار جان گرفته بودند؛عشقی که آنان را تا سر حد مرگ و جنون کشانده بودو به اسطوره هایی جاودان در تاریخ نقش داده بود. زیر لب زمزمه کرد؛ من از همه آنان  بدبخت ترم و این تلنگری بود  بر احساسات شکسته اش؛ به یکباره همه احساسات زنانه گی اش را سرکوب کرده بود. شاید اگر مرد می بود  به  راحتی  می توانست  احساسش  را بیان کند  دلش میخواست  فریادش  را  در گلو  نشکند  دلش  میخواست  این عقده  سنگین  را فروبشکند تا فریاد عواطف زخم خورده اش در همه جا بپیچد. اما باز هم احساس گنگی به سراغش آمده بود؛ حس شرم و حیا که همیشه وقت در برابرش مانعی بزرگ بود . او باید باز هم با این احساس شعله آور صبر آزمایی میکرد. عمیقا میفهمید که عشق واقعی چیزی جدا  از هوس است اما زبان بیان نداشت. حاضربود به خاطر او همه حقارت ها را به جان بخرد؛ میدانست که با آشکار شدن این راز چه قدر طعنه  و استهزاء خواهد شنید اما به خود قوت قلب می داد ؛  آنها چه میدانند که معنی عشق حقیقی چیست؟ اما بعد از مدتی غمی عظیم در دلش خانه می کرد :  تو دیوانه ای؛ این حرف ها مال وقتی است که او هم عاشق باشدهیچ عشقی یک طرفه نیست و او میدانست که  تنها ثمره این عشق ؛عشقی که به تنهایی در چشمان شهلایش جای گرفته بود ؛ یک نبودن ؛ یک فاصله و یک وسعت اندوه بود.

مدت ها بود که دیگر در خیالاتش زنده گی میکردآنگونه که دوست داشت زنده گی اش را شکل می داد . دنیایی داشت بی هیچ مانعی اما دیری نمی پایید که کاخ باشکوه  آمال او ویران میگردید.ترس و وحشت از بیم زمان او را وا میداشت تا طلسم این سکوت را بشکند سکوتی که او را تا این اندازه حساس و منزوی کرده بود.

هنوز هم برف  می بارید اما خواب به چشمان ترانه راه نیافته بود. او به فکر مردی بود  که در همسایگی آنها زنده گی میکرد. مردی که شب ها تا دیر وقت بیدار بود و می نوشت. ترانه تا پیش از این که استاد فرهاد را دربرنامه های ادبی ؛فرهنگی  تلوزیون ندیده بودنمیدانست مرد مجردی که درنزدیکی آنها زندگی میکند ؛نویسنده ای است که روزی او عاشقش خواهد شد و هر لحظه با یاد او در خلسه ای شیرین فرو خواهد رفت.اگرچه تا پیش از این موضوع هم روابط نیک همسایگی در بین آنها برقرار بود اما این احساس او را کمک کرده بود تا  این روابط  را مستحکم تر سازد . روزها هم چنان از پی هم میگذشتند و ترانه همچنان دعا میکرد تا فرهاد بفهمد که این احترام غیر عادی و نشانه عشق است چیزی بالاتر از احترام. دوست داشت تا ازاو دعوتی بشنود تا به آن لبیک گوید. اما هیچ نمیدید و هیچ نمی شنوید .وقتی با خود تنها میشد به عشقش می اندیشید و آرزو داشت تا او را برای همیشه به دست آورد؛ در راه این عشق دیگر فلسفه و منطق نمی فهمید آخر چرا تا این حد اختیار از دست داده بود نمی توانست تحمل کند که با ابراز این عشق به دنیایی رو کند که مردمش همیشه در حال سخریه و استهزاء یکدیگر بودند به خاطر همین به تنهایی پناه برد و تنهایی را به خاطر فکر کردن به فرهاد دوست داشت . هیچگاه جرئت نکرده بود  که این حقیقت را بیان کند بیم آن را داشت که مبادا مطابق میلش جوابی بگیرد باید به خود می آمد  ؛ روزی  به احساساتش  نهیب زده  و به حقیقت پناه  برده  بود  چگونه میشد دختری جوان از مردی که در مرزپنجاه سالگی است  طلب  عشق کند ؛ او که دیگر جذابیتی نداشت اما چگونه میتوانست  بفهمد  دختری او را تا حد  پرستش دوست دارد و دوست دارد که با اندیشه اوشکل بگیرد اما ای دریغ که او نمیفهمید. فکر کرد  که  شاید اگر مرد  می بود به راحتی  می توانست احساسش را بیان کند و برای درد سکوتی که او را بیش از هر چیز آزار می داد راه درمانی بیابد. اگر پدر میفهمید ؛ ا گر مادر می دانست؛ اگر دیگران باخبر میشدند چه اتفاقی می افتاد.عاشق شده  بود اما  اگر دیگران میفهمیدند چه میشد. یادش آمد که مادر بارها به او گفته بود پیش راهت خطر راببین؛تو در اوج جوانی هستی مبادا به دام هوی و هوس دچار شوی که حسرت آن در آینده  به پیشانی ات بنشیند ناگهان د ر لابه لای پندارهای مبهمش تصویر سایه های پریشانی را که به او خیره گشته بودند دید ؛ در میان آنها سایه مادر را هم دید ؛ پی هم اما آرام آرام میگفت مادر کجایی  که ببینی  دخترت عاشق چه کسی  شده ؛ مادر آیا  تو عشقم  را میفهمی؟ مادر آیا می دانی استاد فرهاد را دوست دارم ؛  نه مادر  هرگز تو چنین  چیزی  را نمی فهمی ؛  تو چه میدانی  که چه دنیایی دارم  عشق  که حد و مرز ندارد انسان میتواند  که  به  هر چیزی  عشق  بورزد و من فرهاد را دوست دارم ؛ مادراز شنیدن این حرف در خیالاتش  هم چهره  در هم کشید و برافروخته شد آخر چرا؟ چرا؟

ترانه با گفتن این که می دانستم تو قادر به درک عشق من نیستی پشت به سایه ها گریخته بود.

ترانه ناراحت بود از این که چرا در جایی زنده گی میکند که عشق ورزیدن گناه است و بیان کردنش گناهی بالاتر از آن و او  دانست که فقط باید زنده گی را در حصار محکمی از سنت و تعصب به پایان رسانید .دلش میخواست که ازعمق احساساتش فریاد بزند اما  دردرونش نیز دیواری مستحکم از ترس و وحشت بنا شده  بود که هیچ صدای رنجی ازآن انعکاس نمی یافت. باید عشقش  را در گوشه ای از قلب کوچکش  زندانی  میکرد و بر آن حفاظ  محکمی  از تلخی  یک حقیقت میکشید از اندیشیدن زیاد خستگی به سراغش آمد ؛ دراز کشید  و چشمانش را بست ؛ می دانست که باید حقیقت را پذیرفت .