کابوس غم, بار سنگین مردم

گرمی ظهر است و سوزنده گی آفتاب هر از چند گاهی دانه های عرق را از پیشانیم سرازیر میکند، پلاستیک کالاهای سپورتی در دستم سنگینی میکند و به زحمت آن را به دنبال خود میکشم همین طور که در مسیر تیمور شاهی پیش می آیم انبوه جمعیت را میبینم که خسته و مانده از کار و روزگار هر یک به سویی روانند. سایه ها دور سرم می چرخند و چشمهایم، سیاهی میروند در این همه بی حوصلگی یک دفعه یک چیز مثل صاعقه بر سرم میخورد و بی اختیار از کنار موترها دور میشوم باید عینک فروشی بروم و عینک خواهرم را تحویل بگیرم با بی میلی قدم هایم را بر روی پل میگذارم و مثل همیشه اطرافم را زیر نظر میگیرم، با دیدن آدم های خسته تر و در مانده تر از خودم قوت میگیرم، بسته های چاکلیت، لباس ها، سرپایی ها ، نوت بوک ها و قلم هایی که برای فروش در گوشه گوشه های پل جای گرفته اند و صداهای خسته ای که همه خاموش شده اند مرا به خود میخواند، صاحبان این اجناس، عده ایشان روی زمین تکه های کاغذی را پهن کرده اند و بر روی آن پیاله های چای را میبینم، چای سبز، چای سیاه و نان های یخ، از دیدن این سفرۀ حقیرانه بر خود می لرزم و داشتن رژیم شدید غذائیم را هزار مرتبه ترجیح میدهم، کمی آن طرف تر مردی را میبینم که لباس های مندرسی بر تن دارد، سختی یک قرن را از خطوط پیشانیش میخوانم و چشم های تو خالی اش دلم را بر زمین میرزد ولی او مثل یک سرو بر جایش ایستاده و چشم هایش را بر سجادۀ نمازش دوخته است، یکی دوتای دیگر هم انگار از فرط خستگی توان نشستن را هم از دست داده اند و بر زمین دراز کشیده اند در همین اثنا که وضعیتشان را میبینم ناگهان عربده های وحشیانۀ فردی و صداهای مردم چشمانم را بر نقطۀ دیگری به دنبال خود می کشاند، عسکر جوان در حالی که چشمانش از حدقه بر آمده بود همین گونه پیش می آمد و با لگد هر چیزی را که سر راهش بود  به سویی پرتاب میکرد، مداوم فریاد می کشید، ناسزا میگفت و بعد وحشیانه با لگدهایش بر پهلو و کمر فروشنده گان بیچاره با شدت هر چه تمام می کوبید، وقتی پیاله های فروشندۀ بیچاره را جلوی چشمانش میشکست دردلم هزار بار به جای آن فروشنده به او نفرین فرستادم ولی بیچاره فروشنده با چشم های نگرانش در حالی که او را میدید کوشش میکرد دیگر پیاله ها را از نزد او نجات دهد، همان طور ایستاده بودم بی تکانی و بی صدایی، فقط می دیدم و می دیدم، بیچاره فروشنده ها همهمه ای در بینشان افتاده بود و آن هایی که دور تر بودند کوشش میکردند با بار و وسایل خود بگریزند، نصف بیشتر سرپایی های یکی از فروشنده گان توسط عسکر به داخل دریا پرتاب شده بود و فروشنده بیچاره در حالیکه در زیر لگد های عسکر کوشش میکرد باقی سرپایی ها را جمع کند نیم نگاهش با حسرتی که از آن هویدا بود بر سرپایی های دیگری بود که به داخل دریا پرت شده بودند، بیچاره فروشنده ها در سکوت و گرمای ظهر همه با اجناسشان در حال فرار بودند یک موتر پولیس هم به همان جا رسید، بعد پولیس ها با ابهت هر چه تمام از آن پایان شدند و دسته جمعی به جان فروشنده ها افتادند، برای لحظه ای خودم را جای فروشنده های بیچاره گذاشتم و خودم را در عالم نداری تصور کردم، تمام زنده گیم اندک سرمایه ای بود که تنها با آن توانسته بودم چند بسته پیاله بخرم و به امید این که با سود اندکی که از فروش آن بدست می آورم بتوانم نان شبی را تهیه کنم همان جا و روی همان پل ایستاده بودم اما امیدوار و با شهامت در برابر سختی های روزگار، تا این که ناگهان عسکر به سمتم دور خورد با لگدش بر  کمرم زد و بسته های  پیاله را چنان پرتاب کرد که همه شان شکستند، با شکستن پیاله ها من هم شکستم دیگر از هیچ چیز خبری نبود، حتی از لقمۀ خشک نان

وقتی به اعمال آن عساکر فکر میکنم، هیچ توجیهی برای نادیده گرفتن کارشان به سراغم نمی آید و میدانم که آنها کار اشتباهی کرده اند، در هر حالت حق را به مردم می دهم با وجود این که میدانم تراکم این افراد در مرکز شهر ممکن مشکلاتی را به بار آورد اما فکر میکنم شاید این جا به علت زیادی رفت و آمد کمی تعداد مشتری هایشان بیشتر باشد و فروشنده ها ناچار هستند در همین جا باشند، از یکی از فروشنده گان پرسیدم جای خاصی را برایتان مشخص کرده اند که بروید در حالی که چهرۀ او هنوز هم از اضطراب و تشویش رنگی داشت، گفت خدا بیخ و بنیاد این بی دین ها را بکند اگر برایمان جا میدادند که ما میرفتیم.

 خشم و کینۀ فروشنده ها مثل یک شعلۀ سوزنده از رگ های احساسم بالا و بالاتر می رفت و از سنگینی غم مردمم در خود می شکستم و می مردم، مردمی که فقر ، فلاکت، درمانده گی و بیچاره گی تنها ارمغانیست که دولتشان آن را برایشان ارزانی داشته است. دولتی که نه تنها از کابوس های شبانۀ فقر برای مردمش نکاست بلکه با دشنه های زهر آگینی بند بند وجود خسته و در ماندۀ این مردم را از هم میدرد دولتی که فقر را و تغییر نیامدن در زنده گی محقرانه را برای آن عدۀ کثیر از مردمش میبخشد که نه تنها برایشان کاری ایجاد نکرده بل آن ها را اجازۀ کار های ناچیز هم نمی دهد از همین روست که حالا می فهمم چرا این مردم بی اعتمای با جریان خونشان یکی شده و نفرت از دولت را به دل گرفته اند قطعا یکی از دلایلش همین است مردمی که شکم هایشان گرسنه است و اما هیچ راهی برای پر کردن آن نمی یابند سرخورده میشوند، خسته میشوند، ناامید میشوند و آخرش هم در وضعیتی ناگوار می میرند مدتی بود که می خواستم از این درد و از وضعیت فروشنده های بیچاره آن چه را که به چشم دیده بودم بنویسم مگر هر باری که قلم را می گرفتم افکارم پریشان تر میشد و بعد رشته های سخنم پراکنده و پراکنده تر میگشت آخر میدیدم درد یکی دوتا نیست آخر میدیدم آن چه که من میخواهم بگویم دامنه اش بیشتر از این چیزها وسیع است اما حیرتم از این است که مسئولین چرا در برابر این همه که میبینند و میشنوند خاموشی را گزینش کرده اند؟

 

 

نمیدانم باید مینوشتم یا نه؟

زنده گی ما آدم ها چقدر پیچیده است و چقدر پر معما، روزها، ماه ها و شاید هم سالها در پی چه بودن  و فهمیدن ما را تا مرز انتحار روحی پیش میبرد، ما که هستییم، چه میکنیم، با ما چه میشود و چه در پیرامونمان جریان دارد؟

 

ذهنم در حال انفجار است نمیدانم چه اتفاقاتی در حال به وقوع پیوستن است؟  نمیدانم من عجیب شده ام یا پدیده های اطرافم، ولی هر چی هست ترس عجیبی را در  اندامم بالا می برد؟ فکر میکنم با آن طرف ها فاصلۀ کمی دارم وقتی به خواهرم میگفتم من فکر میکنم یک چیزی ام می شود با صدای بلندی خندید و گفت نترس تو تازه بیست و سه سالت است، خیلی جوانی به چیزهای دیگری فکر کن!  جوابش اصلا برایم قانع کننده نبود نمیدانم چه طوری باید بگویم  چند روزیست وقتی که صبح ها از خانه خارج میشوم همین که به نقطۀ خاصی می رسم مرد جوان خاک گرفته ای را میبینم که مرا میبیند، راستش خیلی خوب این آدم را میشناسم یکی از دوستان سابقم بود که مدت ها از مرگش میگذرد، در جایی ایستاده و فقط مرا میبیند همین مسئله است که مرا تا آن طرف تر ها میبرد و ذهنم را در گیر می سازد، می ترسم آخرش از ترس بمیرم، نمیدانم  هیچ کس حرف های مرا باور نمیکند شاید از شنیدنش بخندد و یا هم مسخره ام کند و یا شاید هم هر چیز دیگری.

 

 کاشکی استاد کنارم  می بود، همرایش حرف میزدم و او مثل همیشه برایم دلائلی منطقی می آورد ولی حالا اعصابم دارد متلاشی میشود، وقتی به زهره گفتم، گفت میرفتی جلو همراهش صبحت میکردی

 

زهره شوخی نمیکرد، جدی بود، می خواست آرامشم را به من برگرداند ولی من نمیدانم آیا این ها که به من هجوم آورده همه توهم است یا نه؟

 

میخواهم برای چند لحظه ای خودم را سرگرم کنم، میخواهم به دنیای مجازی وارد شوم میدانم که این چیزها که دیده ام اگر تکرار هم نشود هیچ وقت یادم نمی رود ولی پذیرفتن و حل فلسفۀ این همه برایم دشوار است.

 

فاصله ای کم تا روسپیگری!

 

دوستان عزیز این نوشته قبلا در هفته نامۀ اقتدار ملی به چاپ رسیده است.

 

کمی دیر شده، ده دقیقه بود که منتظر موتر ایستاده  بودم، با نگاه های دقیق موترها ی عمومی را از نظر میگذراندم انگار در هیچ کدامشان جایی برای من نمانده بود،  ایستاده شدن کنار سرک جانم را به لب رسانده بود، اولین تکسی نزدیک شد و رانندۀ جوان سرش را از موتر بیرون کشید و بعد با نگاه های هرزه اش مرا از نظر گذراند به روی خودم نیاوردم راننده گفت "کجا می روی " جوابش را ندادم و به سمت دیگری دیدم چند لحظه ای توقف کرد و بعد به سرعت دور شد، همیشه وقت هایی که میخواهم تنهایی جایی بروم اگر قرار بر تکسی گرفتن باشد دو ساعت طول میکشد تا ببینم کدام راننده پیر است و بعد با هزار و یک دنیا ترس و دلهره و اضطراب داخل موتر می روم و در غیر آن همیشه از موتر های عمومی استفاده میکنم همین طور ایستاده بودم که دختر شیک پوشی کنارم ایستاد بوی عطرش فضا را پر کرده  بود و پی هم صدای ساجقش را میکشید با گوشۀ چشمش مرا می دید صحبتی بینمان رد و بدل نشد و هر دو در سکوت ایستاده بودیم تا این که  تکسی بعدی از راه رسید راننده اش سی و پنج ، چهل ساله به نظر می رسید در نزدیکی ما توقف کرد، دخترک پیش دستی کرد و نزدیک تر رفت به جای این که بگوید کجا میرود راننده از او سوال کرد کجا میروی؟ بعد دختر گفت میروم تا یک جایی؟ حس کردم که انگار گل از گل جناب راننده شگفت سرش را به نشانۀ رضایت تکان داد و با اشارۀ چشم گفت بنشیند دختر کوبای پوش در حالی که لبخندی در چهره اش نشست در پیش رو را باز کرد و داخل موتر رفت به خوبی رضایت و خوشی را از چهرۀ راننده میخواندم . با صحنه ای که دیده بودم یک چیز در ذهنم آمد نه هرگز اشتباه نمیکردم و جایی برای شک و ابهام باقی نمانده بود. قبلاً هم داستان هایی از چنین دخترانی شنیده بودم همان دخترانی که با تن فروشی معامله میکنند و حالا درست یکی  از آن ها را در پیش روی خود دیده بودم قبل از این که به زشتی عمل او فکر کنم خود را نکوهش کردم که ای کاش کمی زودتر میفهمیدم تا میتوانستم حد اقل یک طوری همراهش صحبت کنم شاید به جواب پرسش هایم میرسیدم. شاید من فکر میکردم او اشتباه می کند شاید هم او راه اشتباهی را گزینش نکرده بود، شاید راهی برایش نمانده غیر این که لباسش را شیک کند، آرایش آن چنانی و بعد عطر شدید بزند آن وقت در کوچه و خیابان ها چشمانش مشتری ها را بپالد.

در ذهنم دنبال چرا هایی میگشتم که او و یا جمعیتی مثل او را ترغیب به چنین کاری میکرد گرچه پاسخش روشن بود عقده های روانی، فقر و بیکاری عامل عمده ای برای این کار است فکر میکنم هر آدمی باید برای زنده گیش و رفع نیازمندی هایش کار کند اما وقتی نه سواد دارد، نه مهارتی و نه دوست و آشنایی اگر زن باشد به جبر سوی یکی از این دو راه یعنی یا فحشاء و فساد و یا گدایی سوق داده میشود.

در جامعۀ ما درد همین است فقر و بیکاری و بعد شیوع فزایندۀ فساد و فحشاء و جرم و جنایت است چیزی که امروز خدا میداند به روی چه تعداد از زنان و دختران افغان مرزهای فحشاء را باز کرده است، آخر این را در این مملکت به خوبی احساس میکنم که فقر زایندۀ هر درد و مصیبیتی است و اگر امروز دختر مسلمان و  افغان قدم در چنین راهی میگذارد پاسخ گویش دولت است دولتی که داد از حقوق از دست رفتۀ زنان می زند مگر این دردهای عینی را در جامعه انکار میکند، اگر نه برای زن افغان روز زن را تجلیل نمیکرد زن در جامعۀ ما این است نه آن چیزی که دولت میگوید و یا بعضاً رسانه ها بازتاب میدهند وقتی در کوچه های پایتخت صدها زن از صبح زود دامن میگسترانند برای گدایی برای یک لحظه زنده گی، وقتی دختری جوان در مسیر فحشاء قدم  میگذارد چه کسی به این میپردازد که آخر چرا؟ آیا تا به حال کسی از دولتمردان ما گفته است چرا دختر افغان روسپی میشود و در آغوش هزار و یک مست فقط به خاطر قدری پول، زنده گی را می جوید؟ آیا تا به حال مسئولین ما از زندانیان زن که به خاطر فحشاء و فساد در کنج زندان ها به سر می برند علت گرایش آنها را به فحشاء جستجو کرده اند؟

 فقر، بیکاری، جنایت، فحشاء، فساد از کجا نشأت میگیرد چرا مسئولین به این آسیب های مهم اجتماعی نمی پردازند؟

آیا این مسائل نمیتواند روزی بحران های عمیق اجتماعی را در کشور سبب گردد؟

آیا روسپی گری خود راهی به سوی این بحران عظیم نیست؟ پس چرا مسئولین امر از این امر مهم غافل اند؟