فاصله ای کم تا روسپیگری!
دوستان عزیز این نوشته قبلا در هفته نامۀ اقتدار ملی به چاپ رسیده است.
کمی دیر شده، ده دقیقه بود که منتظر موتر ایستاده  بودم، با نگاه های دقیق موترها ی عمومی را از نظر میگذراندم انگار در هیچ کدامشان جایی برای من نمانده بود،  ایستاده شدن کنار سرک جانم را به لب رسانده بود، اولین تکسی نزدیک شد و رانندۀ جوان سرش را از موتر بیرون کشید و بعد با نگاه های هرزه اش مرا از نظر گذراند به روی خودم نیاوردم راننده گفت "کجا می روی " جوابش را ندادم و به سمت دیگری دیدم چند لحظه ای توقف کرد و بعد به سرعت دور شد، همیشه وقت هایی که میخواهم تنهایی جایی بروم اگر قرار بر تکسی گرفتن باشد دو ساعت طول میکشد تا ببینم کدام راننده پیر است و بعد با هزار و یک دنیا ترس و دلهره و اضطراب داخل موتر می روم و در غیر آن همیشه از موتر های عمومی استفاده میکنم همین طور ایستاده بودم که دختر شیک پوشی کنارم ایستاد بوی عطرش فضا را پر کرده  بود و پی هم صدای ساجقش را میکشید با گوشۀ چشمش مرا می دید صحبتی بینمان رد و بدل نشد و هر دو در سکوت ایستاده بودیم تا این که  تکسی بعدی از راه رسید راننده اش سی و پنج ، چهل ساله به نظر می رسید در نزدیکی ما توقف کرد، دخترک پیش دستی کرد و نزدیک تر رفت به جای این که بگوید کجا میرود راننده از او سوال کرد کجا میروی؟ بعد دختر گفت میروم تا یک جایی؟ حس کردم که انگار گل از گل جناب راننده شگفت سرش را به نشانۀ رضایت تکان داد و با اشارۀ چشم گفت بنشیند دختر کوبای پوش در حالی که لبخندی در چهره اش نشست در پیش رو را باز کرد و داخل موتر رفت به خوبی رضایت و خوشی را از چهرۀ راننده میخواندم . با صحنه ای که دیده بودم یک چیز در ذهنم آمد نه هرگز اشتباه نمیکردم و جایی برای شک و ابهام باقی نمانده بود. قبلاً هم داستان هایی از چنین دخترانی شنیده بودم همان دخترانی که با تن فروشی معامله میکنند و حالا درست یکی  از آن ها را در پیش روی خود دیده بودم قبل از این که به زشتی عمل او فکر کنم خود را نکوهش کردم که ای کاش کمی زودتر میفهمیدم تا میتوانستم حد اقل یک طوری همراهش صحبت کنم شاید به جواب پرسش هایم میرسیدم. شاید من فکر میکردم او اشتباه می کند شاید هم او راه اشتباهی را گزینش نکرده بود، شاید راهی برایش نمانده غیر این که لباسش را شیک کند، آرایش آن چنانی و بعد عطر شدید بزند آن وقت در کوچه و خیابان ها چشمانش مشتری ها را بپالد. 
در ذهنم دنبال چرا هایی میگشتم که او و یا جمعیتی مثل او را ترغیب به چنین کاری میکرد گرچه پاسخش روشن بود عقده های روانی، فقر و بیکاری عامل عمده ای برای این کار است فکر میکنم هر آدمی باید برای زنده گیش و رفع نیازمندی هایش کار کند اما وقتی نه سواد دارد، نه مهارتی و نه دوست و آشنایی اگر زن باشد به جبر سوی یکی از این دو راه یعنی یا فحشاء و فساد و یا گدایی سوق داده میشود. 
در جامعۀ ما درد همین است فقر و بیکاری و بعد شیوع فزایندۀ فساد و فحشاء و جرم و جنایت است چیزی که امروز خدا میداند به روی چه تعداد از زنان و دختران افغان مرزهای فحشاء را باز کرده است، آخر این را در این مملکت به خوبی احساس میکنم که فقر زایندۀ هر درد و مصیبیتی است و اگر امروز دختر مسلمان و  افغان قدم در چنین راهی میگذارد پاسخ گویش دولت است دولتی که داد از حقوق از دست رفتۀ زنان می زند مگر این دردهای عینی را در جامعه انکار میکند، اگر نه برای زن افغان روز زن را تجلیل نمیکرد زن در جامعۀ ما این است نه آن چیزی که دولت میگوید و یا بعضاً رسانه ها بازتاب میدهند وقتی در کوچه های پایتخت صدها زن از صبح زود دامن میگسترانند برای گدایی برای یک لحظه زنده گی، وقتی دختری جوان در مسیر فحشاء قدم  میگذارد چه کسی به این میپردازد که آخر چرا؟ آیا تا به حال کسی از دولتمردان ما گفته است چرا دختر افغان روسپی میشود و در آغوش هزار و یک مست فقط به خاطر قدری پول، زنده گی را می جوید؟ آیا تا به حال مسئولین ما از زندانیان زن که به خاطر فحشاء و فساد در کنج زندان ها به سر می برند علت گرایش آنها را به فحشاء جستجو کرده اند؟
فقر، بیکاری، جنایت، فحشاء، فساد از کجا نشأت میگیرد چرا مسئولین به این آسیب های مهم اجتماعی نمی پردازند؟
آیا این مسائل نمیتواند روزی بحران های عمیق اجتماعی را در کشور سبب گردد؟
آیا روسپی گری خود راهی به سوی این بحران عظیم نیست؟ پس چرا مسئولین امر از این امر مهم غافل اند؟
 وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.
	  وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.