پايان يك زندگي، آغاز يك راه
حمله انتحاري روز جمعه كه در روبروي پارك شهرنو كابل صورت گرفت، حادثه اي بود دهشت انگيز و متأثر كننده، درست مثل صدها حادثه ديگري كه در اين سالها، جان خيلي از انسان ها را در افغانستان گرفته و خيلي از خانواده ها را به سوگ از دست دادن عزيزانشان نشانده است. در حمله انتحاری جمعهُُ ساختمان های اطراف محل واقعه که شامل چندین مهمانخانه برای اتباع خارجی بودُ به شدت تخریب شد. سورن بلانشيت، فلمساز نامدار فرانسوي در ميان كشته شده گان این حمله بود.
بهار گذشته بود كه نام بلانشيت را براي اولين بار از شهربانو خواهرم شنيدم و با شروع دوره آموزش فلمسازي، بيشتر با او آشنا شدم، شهربانو اولين كارهاي مستند سازي اش را در سايه آموزش هاي خردمندانه بلانشيت آغاز كرد و سه ماه تا پايان دوره آموزشي اش، روز و شب نداشت. با عشق و علاقه كار مي كرد؛ حتا وقتي كه در خانه بود، كمره را پيش رويش مي گذاشت و آن را تميز مي كرد و با شور و ولع، آنچه را ياد گرفته بود، مي خواست به من هم ياد دهد.
هيچ وقت يادم نمي رود كه همان وقت بارها به من گفته بود، بلانشيت اولين استادي است كه زندگي ام را هدفمند ساخته. و اين من بودم كه به وضوح مي ديدم فقط در طول چند ماه، شهربانو با وجود سن خيلي پايينش در رفتار و كردار تغيير كرده است. سرزنش هاي استادش را با جان و دل مي خريد و بعد از انجام هر كاري بي صبرانه در انتظار اين بود كه نظر بلانشيت را دريافت كند. بلانشيت اولين و بهترين استاد خواهرم در عرصه مستند سازي بود.
قرار بود روز پنجشنبه شهربانو زودتر خانه بيايد تا خريد برويم؛ اما صبح همان روز قرارش را لغو كرد و گفت ساعت يك و نيم استادمان كابل مي آيد، پيش او مي روم، نمي توانستم مانعش شوم، مي دانستم خيلي چيزهاست كه مي خواهد با استادش در ميان بگذارد، مي خواست فلم جديدش را به استادش نشان دهد، درباره فلم ديگري كه روي دست داشت با استادش بيشتر صحبت كند و خيلي حرف هاي ديگر...
وقتي شب به خانه آمد، خوشحال به نظر مي رسيد، چون آقاي بلانشيت روز شنبه را براي ديدن فيلم او اختصاص داده بود و مي خواست روي سوژه اش، دقيق تر با او صحبت كند. آنقدر خوشحال بود كه از شب تا صبح بيدار ماند و براي چند ماه آينده، برنامه ريزي كرد. مي گفت: افغانستان پر سوژه است، ناب و دست نخورده، به خاطر همين بعضي فلمسازها مي آيند اينجا فيلم مي سازند، مشهور مي شوند، مي روند؛ ولي استاد زندگي اش را وقف ما كرده، بچه هاي واران، همه شان بچه هاي بلانشيت اند. مي گفت: استادمان گفته: شما نبايد مثل جوجه هايي باشيد كه همه اش، دهانشان باز است و در انتظار لقمه غذايي كه مادر به دهانشان، فرو مي كند، و بعد خنديد و گفت من مي خواهم زودتر بزرگ شوم و روي پاي خودم بياستم و حالا مي فهمم براي همين بود كه براي آينده، كلي برنامه داشت.
روز جمعه اش را هم براي پيدا كردن سوژه هاي جديد، به بيرون از خانه رفت. وقتي خبر حادثه را از تلوزيون شنيدم، خودم را مطمئن ساختم كه براي نزديكان و دوستانم كه در آن حوالي بودند، اتفاقي نيافتده و چون جمعه بود، فكر مي كردم تلفات زياد نباشد. از شنيدن خبر حادثه ناراحت شدم؛ اما تكان نخوردم، شايد براي اين بود كه خيلي وقت است اين را پذيرفته ام كه در هر قدمي بايد در انتظار يك مرگ نا خواسته بود، يا خبر مرگ خودت را به ديگران ميدهند و يا خبر مرگ ديگران را به تو...
وقتي شهربانو خانه آمد، فكر مي كردم قبل از هر چيز حتما مي گويد: شيده جانم، اگر گفته امروز چه سوژه اي پيدا كردم، ولي نه، اصلاً اين طور نبود، شهربانو مثل يخ سرد و بي روح نشست و به يك نقطه زل زد. از گپ هاي يكي در ميان بصير، فهميدم سورن بلانشيت، در ميان قربانيان، حمله بوده است و تمام اين ساعات را شهربانو به همراه بصير به سردخانه شفاخانه هاي چهارصدبستر و ايمرجنسي رفته بود تا شايد با نيافتن جسم استاد، اميدوار باشد كه او هنوز زير سقف آسمان زنده است و نفس مي كشد؛ اما بر خلاف ميلشان، مهدي(دستيار بلانشيت) آنها را متيقن ساخت كه بلانشيت ديگر در ميانشان نيست. جسم بلانشيت بر اثر حادثه ديروز آنقدر آسيب ديده بود كه نظاميان فرانسوي، جسد را به مهدي و مسولين سفارت فرانسه نشان ندادند و اين پايان زندگي سورن بلانشيت فلمساز فرانسوي بود كه در افغانستان رقم زده شد؛ اما پايان راه نبود.
سورن بلانشيت، سال 2006 به افغانستان آمد و در اين مدت كوتاه، حدود سي شاگرد را در عرصه مستند سازي آموزش داد. در تاريخ سينماي مستند افغانستان، بيش از بيست و پنج فيلم مستند توسط شاگردان او ساخته شد و او با اين شاگردان، آتليه واران كابل را بنيان نهاد.
سورن بلانشيت، شاگرد ژان روش بنيان گذار سبك حقيقت، در سينماي مستند فرانسه بود. او در دوران حيات سينمايي خود، مجدانه تلاش كرد تا در كنار توسعه مكتبي كه بدان اعتقاد داشت، سينما را در محرومترين كشورهاي جهان گسترش دهد و از همين رو، به كشورهايي مانند: افغانستان، گينه و شماري ديگر از فقيرترين كشورهاي آفريقايي سفر كرد و جلسات آموزشي كوتاه مدت براي علاقه مندان سينما برگزار كرد.
بلانشيت در آخرين سفري كه به افغانستان داشت، قرار بود دوره آموزشي بعدي را براي شاگردان خود برگزار كند؛ اما بخت با او و با شاگردان آتليه واران ياري نكرد و او بر اثر حمله انتحاري و تيراندازي هاي صورت گرفته از پاي درآمد و سينماي مستند افغانستان را به سوگ نشاند.
روحش شاد و يادش گرامي
 وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.
	  وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.