زنده گی ما آدم ها چقدر پیچیده است و چقدر پر معما، روزها، ماه ها و شاید هم سالها در پی چه بودن  و فهمیدن ما را تا مرز انتحار روحی پیش میبرد، ما که هستییم، چه میکنیم، با ما چه میشود و چه در پیرامونمان جریان دارد؟

 

ذهنم در حال انفجار است نمیدانم چه اتفاقاتی در حال به وقوع پیوستن است؟  نمیدانم من عجیب شده ام یا پدیده های اطرافم، ولی هر چی هست ترس عجیبی را در  اندامم بالا می برد؟ فکر میکنم با آن طرف ها فاصلۀ کمی دارم وقتی به خواهرم میگفتم من فکر میکنم یک چیزی ام می شود با صدای بلندی خندید و گفت نترس تو تازه بیست و سه سالت است، خیلی جوانی به چیزهای دیگری فکر کن!  جوابش اصلا برایم قانع کننده نبود نمیدانم چه طوری باید بگویم  چند روزیست وقتی که صبح ها از خانه خارج میشوم همین که به نقطۀ خاصی می رسم مرد جوان خاک گرفته ای را میبینم که مرا میبیند، راستش خیلی خوب این آدم را میشناسم یکی از دوستان سابقم بود که مدت ها از مرگش میگذرد، در جایی ایستاده و فقط مرا میبیند همین مسئله است که مرا تا آن طرف تر ها میبرد و ذهنم را در گیر می سازد، می ترسم آخرش از ترس بمیرم، نمیدانم  هیچ کس حرف های مرا باور نمیکند شاید از شنیدنش بخندد و یا هم مسخره ام کند و یا شاید هم هر چیز دیگری.

 

 کاشکی استاد کنارم  می بود، همرایش حرف میزدم و او مثل همیشه برایم دلائلی منطقی می آورد ولی حالا اعصابم دارد متلاشی میشود، وقتی به زهره گفتم، گفت میرفتی جلو همراهش صبحت میکردی

 

زهره شوخی نمیکرد، جدی بود، می خواست آرامشم را به من برگرداند ولی من نمیدانم آیا این ها که به من هجوم آورده همه توهم است یا نه؟

 

میخواهم برای چند لحظه ای خودم را سرگرم کنم، میخواهم به دنیای مجازی وارد شوم میدانم که این چیزها که دیده ام اگر تکرار هم نشود هیچ وقت یادم نمی رود ولی پذیرفتن و حل فلسفۀ این همه برایم دشوار است.