عجیب شبی است امشب، عجیب دلهره ای، پاهایم عاشق شدند، عاشق راه رفتن بر کوچه پس کوچه های خاکی شهر، در پس شکستن سکوت سهمگین شب، امشب پاهایم عجیب غبطه می خورند به سگ های ولگرد شهر، عاشق قدم زدن در تاریکی این شهرفرسوده، شهر گناه، شهر وحشت! و من در هراس از این جوانه نورس هوسی سرشار،
عجیب دلشان برای ساعت ها پیاده راه رفتن تنگ شده، می خواهند خودشان باشند امشب، می خواهند در دل این تاریکی گم شوند، عاشق شده اند، عاشق صدای قدم های دیوانه، دیوانه ای ...
می ترسم دیوانه تر شوند و تو از خود نپرسی که چرا؟
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت ۸:۲۰ ب.ظ توسط شیده مبتکر(زهرا سادت)
|
وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.