و سرانجام او هم رفت!
عاشق شده بود؛ عاشق نیلوفرهای جوان باغچه، عاشق پرستوهای مهاجر، عاشق تک درخت پایین خانه که روزها در سایه سارش می نشست و در سکوتی سنگین، به نقطه ای در دور دست ها، خیره می شد، روز به روز عاشق می شد و عاشق تر.
این اواخر، ناشناس گوش می کرد بدون این که زبانش را بداند، سحری شاید هم نیرویی ناشناس، او را به سوی ناشناسی دیگر می کشاند، عقده ای در گلویش می رفت تا که سنگین شود و یک باره سنگین شد، آن قدر که دیگر حتی نایستاد تا ببیند چقدر سایه اش زیر این سنگینی، خمیده تر گشته.
درست وقتی عاشق تر شده بود باید می رفت، سکوت کرد، بهانه نیاورد؛ بر ابروانش هم، خمی نیفکند، عاشق بود، آن قدر که نمی توانست مرگ نیلوفرهای جوان باغچه را در ناگهان آن همه رویا ببیند؛ نیلوفرها باید بزرگ می شدند؛ آن قدر که به آسمان می رسیدند؛ اما نه؛ نه، نیلوفرها تاب نمی آوردند و در کوران حوادث پیا پی در هم می شکستند،عاشق نیلوفرها بود، تصمیم به رفتن گرفت، زودتر ازآن ها، رفت تا چشم هایش مرگ نیلوفری دیگر را نبیند.
دیروز رفت، برای همیشه، تمام شد به همین سادگی و تمام می شویم، آخر قصه اش را همه با هم نوشتند و نوشتیم، به سادگی یک چشم بر هم زدن، برای همیشه رفت؛ ولی نه؛ نه اشتباه می کنم من، آخر قصه اش را خودش نوشت با عشق، همه چیز همان گونه تمام شد که خودش می خواست.
وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.