در تقلای گریز از ناشناخته دردی، نیمه شبی آشفته می کند سنگفرش های حیاط کوچک خانه را گام هایی سخت نااستوار؛ انگار این دیوانه قدم ها با ذهنی درافتاده اند تا رها کند واژگانی به انزوا رانده از خویش را، واژگانی که باید تفسیر کنند، تعبیر کنند این درد رمز آلود را، واژگانی که در سکوت مسموم اندیشه ای شاید تلخ به فراموشی گیجی، دل سپرده اند.
انگار چیزی بی نام و نشان، به سخره می گیرد تمامت هستی کوچکی را و صدای شکستنی سنگین؛ اما آرام در این بیکرانه می پیچد.
+ نوشته شده در شنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۰ ساعت ۱:۱۴ ق.ظ توسط شیده مبتکر(زهرا سادت)
|
وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.