تو، احساس می کنی
تو، احساس می کنی
حسی غریب زاده می شود در تو ، رسوخ می کند در تمام شریان هایت، آشفته می کند دیدگانت را، پریشان می کند ذهنت را، حسی در تو تعریف می شود و تو سرشار می شوی از باوری غریب. آنقدر غریب که دیگر تو، برای تو ناشناخته می شوی...
تو، احساس می کنی
انگار چیزی بی معنا می شود، انگار چیزی، معنای دیگری می یابد؛ انگار اندیشه ات، از تحولی ژرف، آبستن می شود...
سکوتی سنگین احاطه می کند تو را، سکوتی تلخ، حس غریبیست؛ انگار تو در خود چیزی را گم کرده ای...
+ نوشته شده در جمعه بیستم آبان ۱۳۹۰ ساعت ۷:۲۲ ق.ظ توسط شیده مبتکر(زهرا سادت)
|
وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.