دیگر اشباع می شوی، از هر آنچه تهیست، اشباع می شوی از حجم بیهوده گی های ممتدی که این روزها از درونت، تقلای سر برآوردن کرده اند، اشباع می شوی ...
خیره می شوی بر سایه ای سیاه که در سراشیبی بی پایانی، پیش می رود، آن قدر که سایه تاریکی می شود، تاریکی، تاریکی، تاریکی...
می خواهی فریاد بزنی از همان جا که ایستاده ای، فریادی به وسعت همه سال هایی که صدا در انزوای گلویت، گیر مانده.
در درونت طغیانی است برپا که هیچ آرامشی در خود نمی خواندش، درونت از تو دور می شود و تو مرز ناباوری را قدم، قدم می زنی...
+ نوشته شده در چهارشنبه سی ام شهریور ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۶ ق.ظ توسط شیده مبتکر(زهرا سادت)
|
وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.