سحر هم بدون خداحافظی رفت!
چهل و هشت ساعت شده که خواب از سرم پریده، مدام با ذهن آشفته ام کلنجار می روم، نه، هرگز، امکان ندارد، مگر می شود و بعد از این همه، یک حقیقت تلخ، به من گفته اند سحر خودکشی کرد. به همین سادگی، خودکشی کرد! همان سحری که مرکز تعاون ما را با هم آشنا کرده بود و بعد دیدارهایی در جلسات کاشانۀ نویسندگان، محافل فرهنگی و دانشگاه و هر از گاهی تلفن هایی از او که حالم را و از کار و روزگار می پرسید. روزگار غریبی که من و خیلی های دیگر با آن ساخته بودیم؛ اما او را از پا در آورد. سحر هم مثل دهزاد عزیز زیر ضربه های زندگی شکست و کسی از دوستانش نفهمید این همه دردهای او را که مثل خوره به جانش افتاده بودند،همان گونه که دهزاد نخواست بر پریشانی ما قدمی بگذارد، سحر عزیز هم نکرد؛ اما چه می دانند که چه کردند با ما . آخر این رسم دوستی نبود.
سحر به بهانه ای غزنی رفت، به سراغ خانواده اش، خانواده ای که او را در منجلاب زندگی تنها رها کردند، خانواده ای که احساسات او را بازیچه انگاشتند و به سخره گرفتند گفته های او را و سحر تصمیم به رفتن گرفت تا دیگر هیچ خانواده ای فرزندش را محکوم به جبر نکند، سحر رفت تا پاسخی ماندگار به قساوت قلب نزدیکانش باشد تا دیگر هیچ خانواده ای مهر سکوت بر لب فرزندانش نزند تا ...
سحر رفت با همۀ امیدهایش، سحر آرزوها و رویاهای جوانی اش را با دستان خودش خاک کرد، تمام مسیر غزنی تا کابل را به سختی جان کند با عقده ای که برای همیشه در گلویش فروکش کرد و من تمام مسیر کابل تا غزنی را گریسته ام تا شاید برگردد و چه گریستن عبثی... نمی دانم چرا این شعر باز به سراغم آمده:
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب که اندر میان غزلها بمیرد
خانواده اش سحر را به کابل آوردند تا نجاتش داده باشند؛ اما چه بهای گزافی را پرداختند... کاش می گذاشتند تا سحر برای خودش و در دنیای خودش زندگی می کرد.
سحر در کابل جان داد و باز او را به سوی غزنی بردند، برای آخرین بار تا این بار جسمش را خاک کنند؛ آخر روحش را پیش از این مدفون کرده بودند.
وقتی رفت خبرم کردند، گفتند سحر خودکشی کرده، تابلیت خورده و خودش را از شر این زندگی لعنتی خلاص کرده، از سر وحشت خندیدم، وحشت از پذیرفتن مرگ سحر، یک ماه پیش او را دیدم، صحبت کردیم، گفتیم و خندیدیم؛ غافل از این که چه بر سرمان خواهد آمد! به هر جایی تلفن کردم تا بگویند که این همه دروغ است، تا بگویند که هذیان می گویم، تا بگویند دیوانه ام من، مگر دستانم می ترسیدند تا شماره خودش را بگیرم، می ترسیدند از این که دیگر صدای او از پشت گوشی نیاید...
نگاه، تلفنی می گوید: باور کن عزیز، من هم باور نمی کردم؛ ولی دیدم، می خواستم فریاد بزنم که چقدر دروغ! بس کن دیگر، رفتنش را باور ندارم که ندیدم او را وقت رفتن، به خودم تلقین میدهم حتما کاری دارد، جایی رفته و باز سر و کله اش پیدا می شود. آخر او جوان بود، آرزوهای زیادی داشت و کارهای ناتمام بسیار، قرار بود همین وقت ها ولسوال شود و این که حالا برای رفتنش خیلی زود بود.
او مرد بود و همیشه شنیده ام که مرد گریه نمی کند چه برسد به خودکشی و حالا میفهمم که این هم مثل هزاران دروغ دیگری بود که به خورد ما داده اند.
سحر رفت و ما را در غم هایش شریک نکرد، شاید او هم می دانست که کاری جز تأسف و تأثر از دستمان ساخته نیست و او این چیزها را نمی خواست. سحر قربانی سنت های کثیف جامعۀ افغانی شد، همان سنت هایی که دهزاد را حلق آویز کرد و سحر را وادار به خوردن تابلیت های مرگ آور و شاید به مرور زمان باقی مان را به گونه ای دیگر از پای درآورد.
دیگر باورمی کنم که رسم زیستن در این جغرافیای وحشی، چنین است . دو راه بیشتر نداری یا باید خودت خود را از بین ببری یا از بین می برندت و سحر خود را کشت تا با دستان دیگری کشته نشود و من از هر دو می ترسم، چون کارهای ناتمام زیادی مانده و تازه نمی دانم که سحر در وصیت نامه اش چیزی از ما خواسته یا نه؟ شاید هم هرگز وصیتی در کار نباشد و سحر خواسته تا هیچ نشانی از خود باقی نگذارد...؛ اما ای کاش سحر می فهمید که ما همه نسل درد و رنجیم و مولود بدبختی....
این همه را برای تسلای خاطرم می نویسم تا در فاتحه اش بگویم او تنها درد نکشیده؛ گرچه هنوز مرگش را باور ندارم.
وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.