چند لحظه ای با....
عسکر قد بلند و ستبر، از پیشاپیشم می رود و با کنار زدن جمعیت ده ها نفری مردم، راهی برای عبورکردنم باز میکند و بعد با احترام مزیدی در مهمان خانه را برویم می گشاید. به داخل می روم و گوشه ای روی چوکی آرام می گیرم. نمی دانم مراسم خاصی است یا نه؟
خدمتکار جوان با نوشیدنی هایی در دست داخل می شود، بسیار مودب و سر به زیر است . می خواهم آتش کنجکاوی ام را خاموش کنم، ولی انگار در برابر سکوتش نمی توانم چیزی بگویم و از کوشش بیهوده منصرف می شوم.
در این ملاقات؛ باید آقای سید منصور نادری- رهبر محلی فرقه اسماعیلیه- را ببینم ، تاکنون ذهنم در مورد این بزرگمرد افغان، کاملا بیگانه است. هرگز او را ندیده ام؛ به خاطر همین، نمی دانم با چه شخصیتی برخورد میکنم و چگونه باید صحبت هایم را شروع کنم؟
همین گونه که فکرم مشغول است، مردی داخل می شود، حس میکنم باید خودش باشد. به احترامش بلند میشوم. مرد خوش برخورد و محترمی است. قبل از این که چیزی بگویم، خودش را معرفی میکند، می گوید معنوی هستم، بعد می گوید: " آقا صاحب معذرت می خواهد، کمی کارش زیاد است و دیرتر خدمت می رسد." در همین بین کمی در مورد فعالیت هایشان صحبت کردیم و یک دفعه به ذهنم رسید، این جا باید سوالم را مطرح کنم. بدون معطلی گفتم: معذرت می خواهم، آیا این جا دفتر کار هم هست؟ به نظرم بسیار شلوغ است! با لبخندی گفت: نه دفترمان جای دیگری است و آقا صاحب در این روزها نتوانسته آن جا برود، روی همین حساب خیلی از مردم ها، از ولایت های مختلف، برای حل مشکلات و قضاوت دعواهایشان آمده اند. با تعجب نگاهش کردم و گفتم مگر ایشان، قاضی هستند؟ این بار کمی قاطع تر و جدی تر شد و بعد گفت: مردم از روی ارادت و احترامی که نسبت به جناب ایشان دارند، برای رفع مشکلاتشان این جا می آیند.
برایم خیلی جالب بود، راستش چیزی هم که من دیده بودم، مثل یک محکمه بود. آدم های زیادی که برای حل مشکلاتشان، خیلی مرتب در صف ها ایستاده بودند و منتظر اجرای حکم بودند . چیزی که حداقل در محاکم افغانستان و سایر ادارات آن رنگ و بویی از آن مشاهده نمی شود. به این همه فهم ، شعور، احترام و ارزش آفرین گفتم و امیدوار شدم به این که حداقل هستند در این مملکت کسانی که باری از دوش حکومت بر می دارند و با حوصله و صبر دردهای مردم را گوش میکنند؛ ولو این که از خویش باشند.
***********
بعد از مدتی وقتی آقا صاحب نادری به جمعمان افزوده شد، صمیمیتی غریب را در چهره اش، می خواندم. سنش تقریبا بالا بود و از همان دقایق آغازین صحبتهایمان فهمیدم که کمی ناخوش و خسته است؛ مگر با حوصله مندی در کنارمان نشسته بود و پیرامون آنچه می خواستیم ، صحبت می کرد. فضایی کاملا صمیمی بود، صمیمیتی که آن را مردی که بیش از هفتاد سال از زندگیش می گذشت، بعد از حل مشکلات تعداد زیادی از هم وطنانش به جمعمان آورده بود.
راستش آن روز خیلی برایم جالب و به یاد ماندنی است، وقتی به این فکر میکنم چگونه می تواند، انسان انقدر بزرگ باشد، مثال روشنش پیش چشمم مجسم می شود و تصویر مهربان و روحانی آقای سید منصور نادری پیش چشمم می آِید و آنگاه است که باز به این وطن، امیدوار می شوم که چنین شخصیت های بزرگمرد و آزاده ای را در خود دارد.
 وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.
	  وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.