؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عادت ندارم چیزی را کتمان کنم؛همیشه می نویسم گاهی شعر از آب در می آید، گاه داستان و گاهی هم یک خروار نوشته می شود که به هیچ قالبی نمی خواند؛ اما باز هم می نویسم؛ خصوصاً وقتی برایم آزار دهنده باشد، خیلی وقت بود که قصد نگاشتن چیزهایی را داشتم، مشغله های فکری و کاری آنقدر زیاد بود که فرصتی دست نداد؛ اما آنچه آزارم می داد، مانند یک درد در گلویم گیر ماند تا این که چندی پیش دیدن فیلم سنگسار ثریا، تلنگری بر احساسم زد. ثریا من بود و من ثریا؛ انگار تصویر زندگی خود را در مقابل چشم هایم می دیدم. به اندازه یک عمر عقده داشتم، آن قدر گریستم تا مجالی برای خالی کردن عقده هایم داده باشم.
سنگسار ثریا.م فیلمی است از سیروس نورسته که برای اولین بار در فستیوال تورنتو بر روی پرده رفت؛ اما اکران عمومی آن در جون 2009 صورت گرفت و تاکنون جوایز متعددی را از آن خود کرده است. فیلم بر اساس داستان واقعی زندگی دختری است که در اواسط دهۀ شصت، در کوهپایه ایران، محکوم به سنگسار شد. فضای سیاسی داستان، اوائل انقلاب ایران است. داستان فیلم، روایت گونه است، خبرنگار فرانسوی به خاطر تعمیر موتر خود، در روستا توقف می کند، خالۀ ثریا با سختی ملاقاتی را با این خبرنگار ترتیب می دهد و راوی قصۀ سنگسار ثریا می شود. ثریا، چهرۀ محوری داستان، چهار فرزند دارد، دو پسر که فرزندان بزرگ او هستند و دو دختر. شوهر ثریا، علی نام دارد که زندانبان است، علی دوست دخترهای زیادی در شهر دارد که قرار است با یکی از آنها به نام مهری ازدواج کند، شرط این ازدواج، تلاش برای آزادی داکتر؛ یعنی پدر مهری است که در زندان به سر می برد و محکوم به اعدام شده است. در ده، شایعاتی بر سر زبان ها افتاده که گویا ثریا از علی تمکین نمی کند؛ از همین رو علی در صدد طلاق دادن ثریا است؛ علی در طلاق مصمم است؛ اما برای شانه خالی کردن از زیر بار نفقه، به ملا حسن، روحانی ده متوسل می شود؛ در ابتدا ملا اعتنایی به صحبت های علی ندارد؛اما با تهدید علی در خصوص افشای سابقۀ او، ملا حسن روزهایی را به یاد می آورد که به جرم دزدی، باج گیری و فحشاء در زندان بوده و برای سرپوش نهادن بر این گپ، با نقشه های علی برای خلاصی از ثریا، همگام می شود. ملا حسن، ثریا را به طلاق تشویق و از ثریا می خواهد که پس از طلاق صیغه او شود؛ اما شنیدن جواب رد، آتش کینه ای را در دل ملا روشن می کند. به پیشنهاد کدخدا و ملای ده، ثریا برای یکی از همسایگان که همسرش را از دست داده کار می کند. علی از این فرصت، سود جسته، به کمک ملا، ثریا را متهم به داشتن رابطۀ جنسی با کار فرمایش می کند و این شایعه را بر سر زبان ها می افکند. آنها شاهدانی دروغین بر تایید ادعای خود می یابند. شورای مردمی ده ثریا را محکوم به سنگسار می کند و در میدان ده با سنگسار ثریا، این گونه می شود که قانون الهی را جاری می سازند.
گرچه تاکنون این فیلم به باد انتقادهای زیادی گرفته شده و بعضاً آن را اغراق آمیز خوانده اند، بسیاری ها بر آنند که کارگردان به دلیل عدم آشنایی با فرهنگ، جو اجتماعی ایران و معرفت دینی، در به چالش کشیدن سنگسار ناکام مانده است؛ اما من به عنوان یک بینندۀ افغانی که در مدت اقامت هفت ساله، در کشورم، به یمن حضور رسانه ها، دو بار ماجرای سنگسار زنانی را در بدخشان و غور شنیده ام، پیوند عمیقی بین روحیۀ فیلم و فضای سنتی کشورم احساس می کردم، باور دارم که نورسته چهرۀ کریه سنگسار و توحش و هوسرانی خودخواهانه ذکور را آن قدر قوی به تصویر کشیده، که هر بیننده با وجدان، آگاه و مسئولی را دچار عذاب وجدان می سازد. ثریا قربانی هوس رانی دو مرد شد، همسرش و روحانی ده، تهمت بستن به ثریا حربه ای است که بسیاری از مردها در طول تاریخ از آن به نفع خود بهره جسته اند و این همان وجه رفتاری مشترک میان مردان در برخورد با زنان است، تهمت بستن و متهم کردن به آنچه بی عفتی خوانده می شود و این عفت اخلاقی همیشه در زن جسته می شود نه در مرد، چه این که شوهر ثریا خود روابط نامشروعی داشت؛ اما هیچ کس این را به دیده بد ندید و هیچ گاه از نظر مردم، قانون، عرف، ارزش ها و هنجارها هیچ مجازاتی برایش صادر نشد. حقیقت هم همین طور است، شاید عفت اخلاقی برای مرد این گونه است و برای زن آن چنان. سال 2006 زمانی که برای تهیه گزارشی از وضعیت زنان به زندان پلچرخی رفته بودم، با زنانی ملاقات کردم که بیشتر آن ها به جرم فساد اخلاقی و رابطه نامشروع در زندان به سر می بردند و بیشتر زنانی که جرمشان این گونه بود، متأهل و یا بیوه بودند که از سوی شوهر، خانوادۀ شوهر و یا یکی از نزدیکان به سکس نامشروع یا همان زنا، متهم شده بودند، عده ای از زنان می گفتند، ثبوتی در دست نیست و آن ها خود به درستی نمی فهمند که چرا در زندان اند، فضای خشن سنتی توام با مرد سالاری مرا متیقن می ساخت که این زنان به جرم هیچ، زندانی شده اند و از این جهت مردان شان، برایم مانند علی و روحانی ده جلوه می دهند.
جمعیت بی خرد روستا، بیش از همه آزارم می داد، آن ها دیوانه وار به آن روحانی فریبکار اقتدا می کردند. روحانی؛ همان مردی که قبل از روحانی شدن آشکارا هرزگی و زنا می کرد و بعد از پوشیدن لباس آخوندی و فرو رفتن در لاک تقدس، فقط صیغه می کرد. چند ماه پیش در خبرهای تلوزیون طلوع شنیدم یکی از همین آقایان که در یکی از ولایات افغانستان درس دینداری می داده به دختر خرد سالی که شاگردش بوده، تجاوز کرده، و خبرهای زیاد دیگری از این دست. پس به چه چیزی باور کنم؟ خیلی وقت است به این نتیجه رسیده ام که یکی از مهم ترین علت های بدبختی و فلاکت ما افغانستانی ها، همین دنباله روی های ناآگاهانه است، فرقی نمی کند رهبر مذهبی باشد، قومی و یا هم سیاسی؛ شاید هم حق با مردم باشد؛ مردمی که در تشخیص به اشتباه می روند و قرن هاست که بین درست و غلط گیر مانده اند؛ زیرا فکر میکنم افغانستان تنها کشوری است که در حالات عادی هم، همه ماسک بر چهره دارند، ماسک دینداری، وطن دوستی، خدمتگزاری و از همین جور چیزها، پس دیدن چهره های پشت ماسک، کار آسانی نیست.
بار گناهان ابراهیم، کدخدای ده در سنگسار ثریا کمتر از دیگران نیست، از آن جهت که علی رغم شناخت و آگاهی از همه چیز، خود زمینه ساز شکل گیری این تهمت بود. این آدم هویت مشخصی ندارد، ظاهراً کد خداست؛ اما بی چون و چرا دنباله روی می کند از روحانی ده؛ حتی با خودش صادق نیست، از خدا نشانه می خواهد تا اگر به ناحق تصمیمی گرفته اند مانع از سنگسار شود؛ اما نشانه ها ی پیش آمده را نادیده می گیرد و در کنار ملا نظاره گر سنگسار ثریا می شود. این جا هم اگر با دقت ببینی، می بینی پر از مردان بی هویت، مردان هویت گم کرده و مردهای با هویت کاذب است و برای همین است که حتی نمی دانند که هستند و چه می خواهند؟ البته نه در زندگی اجتماعی و نه هم سیاسی خود.
من فکر می کنم آنچه بر سر ثریا آمد، به گونه ای روایت زندگی هر زن افغان است؛ خصوصاً آن زنانی که در بدوی ترین نقاط افغانستان و زیر سایۀ قوم، قبیله و تعبیر و تفسیر های نابخردانه از دین زندگی می کنند، زنانی که هیچ گاه در زندگی، خودشان نیستند، همیشه برایشان گفته می شود که و چگونه باید باشند! چه باید بکنند و این مردان خانواده هستند که همیشه تعیین می کنند یک زن با چه کسی حرف بزند یا نزند، کجاها برود! چه لباسی بپوشد و چه بخورد! زنانی را دیده ام که حق تربیت کردن فرزندانشان و تصمیم گیری برای آنان را ندارند؛ حتی در سفرهایی که به ولایات مختلف افغانستان داشتم، زنانی را دیدم که بعد از مریضی به حال خود رها می شدند و شوهر برای ارضای تمایلات جنسی خود در پی فرد دیگری بود تا او را به زنی بگیرد و زنان دیگری را دیدم که شوهرانشان آن ها و فرزندانشان را ترک و به سراغ زن دیگری رفته بود، یکی از این زنان در زندان به سر می برد، او نه سوادی داشت و نه سرمایه ای تا از پس مایحتاج زندگی براید و هنگامی که به سراغ گزینۀ پول در بدل رابطۀ جنسی رفته بود، او را به اتهام فساد اخلاقی به زندان افکنده بودند؛ اما چرا؟
بعضی وقت ها می اندیشم که نظام ها تغییر کردند، افراد تازه آمدند، رنگ و بوی صحبت ها تغییر کرد؛ اما پس چرا هیچ گاه، وضعیت زنان تغییر نکرد و اگر کرد، تغییرات مثبت همه پوشالی بودند؟ هشت سال است که در این کشور برای زنان و به نام زنان کار می شود، پول های هنگفتی به جیب عده ای معدود سرازیر می شود؛ اما درک و فهم زن افغان در جایی که فقط با پایتخت 5کیلومتر فاصله دارد در این حد باقی می ماند که با تعجب به خاطر دیدن یک کمره در دست من، به دورم جمع می شوند و می پرسند تو زنی یا مرد؟ و آن هایی که بیشتر در دایرۀ خشونت و نقض حقوقی گرفتارند همین نوع زنان هستند که هر مرد و ملا و رییس قبیله برای زندگی شان تصمیم می گیرد. نمی دانم این جا کجای جهان است که مردمش مثل انسان های عصر حجر با هر چیزی بیگانه اند.
 وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.
	  وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.