به خاطراتم پیوست....
دهزاد عزیز همیشه او را این گونه خطاب میکردم؛چند باری او را در مراسم مختلف و دفترمتا دیده بودم جوان شیرین سخن وفهیمی بود که با شور و اشتیاق عجیبی برای جوانان در بنیاد آرمان شهر کار میکرد و برنامه راه اندازی میکرد؛به ذهنم رسید که برای نظر پرسی این شماره مجله؛ نظراو را داشته باشم به همین خاطر به او تلفن کردم لحظه ای بعد صدای آرام و متین قیس را شنیدم که با خوشرویی همیشگی حالم را پرسید؛پیشنهادم را به او گفتم او هم با مهربانی پذیرفت گفت فقط  کمی کارش زیاد است وتا دوروز دیگر نظراتش را به آدرس ایمیلم میفرستد از لطفش تشکرکردم ؛یک هفته گذشت در فکر بودم که چه طور دهزاد عزیز یادش رفته اصلا نمیتوانستم او را به بدقولی متهم کنم چون با شناختی که از او داشتم او اصلا اهل این کارها نبود؛تلفنم را برداشتم و شماره او را گرفتم به هر دو شماره اش تلفن کردم اما کسی جوابم را نداد به شدت عصبانی شدم و هزارویک فکر از ذهنم گذشت روز بعد هم به او تلفن کردم وقتی جواب نداد منصرف شدم؛ساعت های هفت شب بود که تلفنم زنگ زد نام دهزاد را دیدم و گوشی را برداشتم صدای قیس نبود مثل قیس حالم را رسید و بعد گفت من برادر دهزاد هستم؛ دهزاد مریض است و نمیتواند صحبت کند گفته از شما عذر خواهی کنم و تأکید کرده بعد ازاین که حالش خوب شد حتماًٌ این کار را میکند هراسان شدم که قیس را چه شده از برادرش پرسیدم او گفت که قیس چند روز پیش سکته کرده و نمیتواند حرف بزند از او میپرسم حالا قیس در کجاست؟میگوید داکترش گفته هر جایی که راحت است ببریدش ما هم او را به دفتر کارش میبریم به او گفتم من فردا به دیدن قیس می آیم و گوشی را قطع میکنم اصلا در فکرم نمیگنجید که آخر چرا باید جوانی مثل قیس سکته کند اعصابم به هم ریخته بود و نمیتوانستم کاری بکنم تا فردا به سختی وقتم را سپری کردم.قیس جوان نازنینی بود که همیشه برخورد او با اطرافیانش زیبا و مؤدبانه بود.آن روز در گلفروشی به فکر این بودم که چه گلی برایش انتخاب کنم به گلفروش گفتم هشت تا مرسل سرخ دربین گل ها بگذارد؛دفتر کار او را ندیده بودم و چون لوحه ای نداشت بعد از نیم ساعت آن جا را پیدا کردم.گیسو با چهره خندان به استقبالم آمد وگفت این گلها را برای قیس آوردی با گفتن بله نگاهی به اطرافم انداختم؛او را ندیدم افسرده از گیسو پرسیدم هنوز نیامده گیسو گفت کمی دیرتر می آید. آن روز برای دهزاد عزیز مجلة صدف را برده بودم گیسو گفت: دهزاد واقعاً مریض است اگر میشه یه جمله محبت آمیز براش نوشته کن روی مجله وقتی آمد خوشحال میشه. دلم نمی آمد اظهار تأسف از بیماریش کنم؛ میترسیدم ناراحت شود به همین خاطر بی اختیار قلم را گرفتم و نوشتم دهزاد عزیز امروز آمده بودم و تو را ندیدم امیدورام هر چه زودتر سلامتی ات را به دست بیاوری ؛ضمناً منتظرم تا نظراتت را برایم روان کنی. نمیدانستم میخواستم ناراحتی ام را ابراز کنم ولی نمیتوانستم.از دفترشان خارج شدم و هر از چند گاهی حال دهزاد را از دوستان میپرسیدم دلم نمی آمد به او تلفن کنم میترسیدم مبادا احساس نارحتی کند از این که نمیتواند حرف بزند؛برای همین چند باری به او ایمیل فرستاده بودم و حالش را پرسیده بودم روز چهارشنبه ای که قرار بود جلسه ماهانه آرمان شهر برگزار شود ایمیل دهزاد رسید که در آن نوشته بود شیده عزیز؛ فهیم وزیرک و مهربان بالاخره نظرم را فرستادم و در پایان نامه اش مرا به جلسه دعوت کرده بود ونوشته بود که منتظرم است چیزی به شروع جلسه نمانده بود با سرعت به راه افتادم نمیدانستم دهزاد را با چه حالی خواهم دید اما با خودم عهد کرده بودم که هرگز رفتاری بروز نمیدهم که احساس کند برایش دل سوزی میکنم. وقتی رسیدم جلسه شروع شده بود به تالار رفتم اتفاقاً همین که وارد شدم چشمم به دهزاد افتاد که مرا مینگریست به سویش رفتم و به آهستگی حالش را پرسیدم داشت چیزی میخورد خندید و اشاره کرد بنشینم. در طول جلسه تمام فکرم به دهزاد و حرکات او بود میخواستم ببینم خوب شده یا نه. به نظرم کاملا غیر عادی می آمد ولی ظاهرش عادی نشان میداد شاید من آنقدر به حرکات دهزاد دقیق شده بودم که عمق آسیب دیدگی روح و روان او را درک میکردم در دلم عقده ای سنگینی میکرد و قطرات اشکم بی اختیار جاری شد این جوان دوست داشتنی و این دوست عزیزم را هرگز به این حالت دیده نمیتوانستم؛ بعد از ختم جلسه دهزاد چند بار با حرکت دست و صورت خشنودیش را از آمدنم نشان داد. فردای آن روز وقتی با زهره در دفتر  مشغول  صحبت درباره کارهای مجله بودم صدای تلفنم که روی میز بود بلند شد زهره گفت برایت مسیج رسیده و ناگهان گفت دهزاد برایت روان کرده با عجله تلفن را گرفتم نوشته بود امیدوار است نظریاتش مفید بوده باشد جوابش را دادم مگر میشود دهزاد نظر غیر مفید بدهد و ضمناً گفتم یا عکسش را روان کند یا میروم دفترشان برای گرفتن عکس.اما کسی چه میدانست که بهانة اصلی ام دیدن خود او بود؛گفت منتظر باشم. روز یک شنبه وقتی به دفتر رفتم ایمیلم را باز کردم بازهم ایمیل دهزاد عزیز رسیده بود شروع به خواندن کردم برایم نوشته بود اگر بیایی دفتر ما ترافیک است خسته میشوی و من دوست ندارم خسته شوی .پایینش نوشته بود بعضی کتاب ها را که برای کتابخانه خواسته بودم از آقای احمدی بگیر برادرم را روان میکنم تا از تو بگیرد و به کتابخانه ای که میخواهیم در بهسود افتتاح کنیم بدهد اگر من بی زبان بودم که هیچ و اگر نبودم خشنودی کوچکی برایم باشد؛دلم برایش سو.خت نمیداسنتم چرا انقدر نا امید است؟ولی خواستم به حرفش گوش کنم همان لحظه نامه اش را گرفتم و به اتاق آقا ی احمدی رفتم در اتاقش نبود و من روی تکه کاغذی برایش نوشتم که کتاب های دهزاد را زود حاضر کند وقتی به اتاقم آمدم کمی دیر شده بود و باید طبق وعده به جامعه مدنی میرفتم زهره تنها در دفتر بود و استاد چند دقیقه قبل برای جلسه ای که داشت به بنیاد آرمان شهر رفته بود؛ تلفن زنگ زد و زهره گوشی را برداشت و بعد به سمت من دراز کرد و گفت آقای احمدی با تو کار دارد گوشی را گرفتم آقای احمدی گفت این نامه را چه وقت دهزاد داده گفتم دیروز روان کرده ؟بعد لحن صدای احمدی آرامتر شد وگفت همین حالا شنیدم که دهزاد فوت کرده. باورم نشد با گستاخی چند بار از آقای احمدی پرسیدم راست میگویید و او گفت بله. سرم درد گرفت و گلویم سنگین شد امکان نداشت دهزاد عزیز همین چند لحظه قبل سفارشاتش را گرفتم مگر میشود؛ در دلم خدا خدا میکردم  آقای احمدی اشتباه شنیده باشد همه اش میخواستم خود را دلداری بدهم به خود تلقین میکردم که احمدی دروغ میگوید. به سرعت شماره دهزاد را گرفتم کسی جواب نداد؛ شکم کم کم داشت رنگ یقین را به خود میگرفت  شماره استاد را گرفتم گمان کردم شاید رسیده باشد؛همین که استاد گفت بله گفتم استاد راست است که دهزاد فوت کرده؛استاد پریشان شد و گفت هر وقت رسیدم خبرت میکنم نمیتوانستم فضای دفتر را تحمل کنم و مدام در طول و عرض دفتر راه میرفتم و اشک میریختم؛ چند لحظه بعد استاد  خبر مرگ دوست عزیزیم را برایم داد.اشک هایم به شدت سرازیر شد و صورتم را خیس کرد با صدای بلند گریه میکردم وقتی به خانه دهزاد رفتم در آغوش گیسو به سختی گریستم. باورم نمیشد گیسو گفت دهزاد گفته برای همه چیز از تو تشکر کنم. پاهایم میلرزید و صدای ناله ام به فریاد میماند به مسجد رفتم و برای آخرین بار چهره دهزاد عزیز را در حالتی که با معصومیت  و همان چهرة مهربان همیشگی روی تخت قرار گرفته بود دیدم. چشمانش باز بود؛ میخواستم فریاد بزنم دهزاد زنده است؛میخواستم تکانش دهم تا بلند شود و این جمعیت دیوانه را ببیند که می خواهند او را به سمت آرامگاه ابدیش ببرند اما مردی به سرعت روی دهزاد را پوشاند و با گفتن صلوات او را به سمت مکانی که باید در آن می آسود بردند چشم هایم و ناله هایم او ار همراهی کردند و بعد من با دهزاد عزیز برای همیشه وداع گفتم. در صحن حویلی زیارت سخی دیوانه وار میگریستم. دهزاد دوست که نه رهنمای خوبی برایم بود اما مگر از نعمت دوستی چیزی بالاتر است. نمیتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. باورم نمیشد چگونه باید تحمل میکردم که دوست عزیزم را در پیش دیدگانم به خاک میسپردند. یاد حرف های دهزاد افتادم که از وقتی خبر شده بود من از روی علاقه در صحنه های انتحاری و بمب گذاری میرفتم چند بار دعوایم کرده بود و گفته بود؛ خطر دارد تو جوانی و باید مواظب خودت باشی.هیچ وقت احساساتی نباش . قلبم درد گرفت و با صدای بلند چنان گریستم نمیدانم چرا خودش این کار را نکرد. مگر خودش جوان نبود؟ چرا در اوج جوانی اش همه دوستانش را فراموش کرد؟ در یکی از نوشته هایش برایم نوشته بود به حضرت حق سوگند که هزار سؤال دارم و امروز باید میدید که من هم به حضرت حق سوگند که هزار سؤال دارم اما از خودش؛دهزاد عزیز؛دوست مهربانم در زیر ضربه های زندگی در هم شکست و من هیچ وقت این موضوع را نفهمیدم؛همیشه به این شعر حزن انگیز فکر میکردم اما چه میدانستم که دهزاد این شعر را برای آخرین لحظات زندگیش انتخاب کرده بود.
شب مرگ تنها نشیند به موجی 
رود گوشه ای دور وتنها بمیرد  
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب 
که اندر میان غزل ها بمیرد 
 دهزاد عزیز در شب تنهاییش همه را از خود راند و در سکوت تلخی غزل های ناگفته اش را زیر لب زمزمه کرد؛ ای کاش میتوانستم برایش کاری کنم؛خود را نفرین میکنم که میدانستم دهزاد چه فکری در سر داشت؛ آن روز وقتی حرکاتش را زیر نظر داشتم میفهمیدم که دهزاد چه حال بدی دارد؛به استاد و زهره گفتم که دهزاد کاملاً غیر عادی بود و از آن روز بود که به دلم بد آمده بود کسی چه میداند هرگز خود را نمیبخشم که برایش کاری نکردم؛دهزاد هیچ گاهی برایم از مشکلاتش نگفته بود و همیشه تظاهر میکرد همه چیز خوب است  وبا حرف هایش من را به زندگی میخواست امیدوار کند؛اما من چیزهایی فهمیده بودم ولی این را نفهمیدم که چرا در غمهایم شریک شد اما هیچ گاه من را در غم هایش شریک نکرد دلم میخواهد هرگز برای این کارش او را نبخشم؛ اما وقتی به این فکر میکنم که دهزاد آن شب چه حالی داشت و باز در سرش چه فلسفه ای می پروراند دلم ذره ذره میسوزد. نمیدانم چه حالی داشتم؛ خانمی به کنارم آمد و دستانم را در دستش گرفت و گفت گریه نکن؛ اشک هایت  او را عذاب میدهد او دیگر بر نمیگردد بلکه ما باید پیش آنها برویم. اگر دوستش داری تنها برایش دعا کن. دیگر چه کاری از دست من می آمد باید همین کار را میکردم. شانه هایم میلرزید و اصلاً باورم نمیشد که دهزاد را در بین خاک ها مدفون کنند  باورم نمیشد که من دیگر او را نخواهم دید و تنها صدایش در ضمیرم انعکاس خواهد یافت. با این که  چهره اش در خاطرم  همیشه جاودان باقی خواهد ماند اما نمیدانم جای خالی اش را با کدام گل واژه ها پر کنم. لعنت به این قانون زندگی......که این گونه دهزاد را ازدوستانش گرفت.
 وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.
	  وقتی خسته تر از هر چیزبه دنبال مرهمی برای دل تنگی های کوچکم هستم بی اختیار دستانم بر قلم می لغزد و می دانم که باید نوشت اما این که چه و چگونه نمیدانم فقط میدانم که با نوشتن روح طغیانگر و سرکش خود را برای لحظه ای آرام میتوانم اگر چه روزی بود که احساس میکردم باید فریاد درونی ام را در خود خاموش سازم اما امروز دیگر آن همه را نمیخواهم و تنها دل خوشی ام نوشته هایم است که مرا شوق زندگی میبخشد و میدانم آن چه را که می خواهم در نوشته هایم مجالی برای گفتنش می یابم و این تنها چیزیست که هر گاه خواسته ام بدان رسیده ام و آن را مونس تنهایی هایم گردانده م.