این روزها جز غم و اندوه چیز دیگری در وجودم نیست هر وقت  غمگینم

مینویسم راستش زیاد شعر نگفته ام اما همین واژه ها نیز محصول دل تنگی هایم

است.

همیشه هراس داشتم از تنهایی اما سفر نزدیک است و باید رفت به سوی آن نمی دانم کجا ؛تنها کسی عزم سفر میکند که آوای حزن انگیز زمین در لحظه ای که سرود نیستی را ترک برمیدارد بشنود ؛باید بی هیچ توشه ای از تعلقات؛ خموش و وحشت زده راهی شد سفر نزدیک است ومن ميترسم چشم هایم این همه ابتذال را میگریند و دلم دردمندانه برای تنهاییم میپوسد میدانستم رفتن قانون طبیعت است در انتظار روز دیگری نباید بود سفر نزدیک است و من باید به راهی روم و در میان آنانی جای گیرم که هر یک زندگی را گریسته اند تنهایی را نفس کشیده اند و فراموشی را در آغوش گرفته اند و آنگاه در شکست زندگی اعتراف غم انگیزمان را بر کتیبه های گورستان خواهیم سرود روزی که تنها صدای طبیعت طنین پیچیده رحیل است در گوشهایم

آه حتی یک لحظه یک نگاه حرم است برتو ای بی گناه

تو در غبار فراموشی زاده خواهی شد و دیگر ازحلقوم پوسیده ات صدایی انعکاس نخواهد یافت

و از حفره استخوانی چشمانت برق امیدی ساطع نخواهد شد و تو آن روز تنها خواهی شد

روزی که تمام ذرات زندگی تو را در خود

به حقارت نشسته اند و تو آن روز تنهاترین

تنهایی