چند سال قبل، وقتی برای تهیه گزارشی از وضعیت زنان زندانی به زندان پلچرخی رفته و پای صحبت زندانیان نشسته بودم، در پیوند با زندگی برخی از زنان زندانی، داستان گونه هایی برای مجله صدف نوشتم، این داستان نیز ادامه حال و هوای آن روزهاست.
صفحه اول:
دفترچه را از لابه لای قفسه کتاب ها یافتم. چند صفحه اش خالی است و برای گهگاهی قلم زدن می ارزد. دیروز مسوول کتابخانه و معلم سواد آموزی زندانیان شدم.
صفحه دوم:
هیچ وقت در زندگی اینقدر احساس بیخودی بودن نداشته ام، هفت ماه است که شب و روز در یک اتاق کوچک و نمور زندگی می کنم. عقربه های ساعت کهنه یی که بر دیوار گچ ریخته اتاقم خودنمایی می کند روی دوازده از کار افتاده، نمی دانم دوازده روز یا شب؛ ولی زمان از کار افتاده، انوار طلایی خورشید به درون اتاقم تابیده و فضای کوچک و درهم اتاق را احاطه کرده، در قسمت بالایی دیوار، روبروی در، یک ردیف پنجره های خاک گرفته کوچک قرار گرفته که رو به حیاط باز می شود و از آن تنها می شود قسمت هایی از آسمان را دید. وقتی دلم می گیرد و هوای آزادی در استخوان هایم رخنه می کند، رو به این پنجره می خوابم.
صفحه سوم:
سه تخت خواب چوبی مشابه داریم با رو تختی های سفید رنگ و رو رفته در سه ضلع اتاق. شیرین گل روی یکی از تخت ها دراز کشیده و به آسمان می بیند. پنج سال است که همین گونه است، شوهرش جانی است و آدم های زیادی را کشته، او را شریک جرم گرفته اند. کمی آن طرف تر، گل بشره، با قدی بلند و اندام استخوانی که پنجابی زرد رنگی با گل های سرخ به تن دارد، وسط اتاق، روی زمین دراز کشیده و به فکر فرو رفته است، زیاد با هم صحبت نمی کنیم؛ فقط وقتی نیاز به هم صحبتی داریم، مخاطبین خوبی برای یکدیگر می شویم.
صفحه چهارم:
گل بشره همیشه با دست هایش روی شکم پندیده اش را می پوشاند و غرق خیال می شود؛ امروز وقتی شیرین گل سیگار دود می کرد به من گفت: بیچاره را ترس برداشته، حتما به این فکر می کند شش ماه دیگر که از زندان خلاص شد چطور خانه برود و با چه رویی به قوم و آشنا ببیند. " همیشه به گل بشره می گوید: نمی دانم چرا ما باید جواب اشتباه دیگران را بدهیم.
صفحه پنجم:
امروز صبح در اتاق بغل دستی مان نوزادی به دنیا آمد. شیرین گل می گوید،" این هم مثل حرامزاده من است، وقتی تازه آمده بودم،یک شب فوزیه نگهبان صدایم کرد، وقتی رفتم به نگهبان های مرد گفت جدیده، قیمتش کمی بیشتره، یکی از نگهبان های قد کوتاه و سرخ چهره با چشم های ریز و دریده اش من را دید زد و گفت به نظرم حرامی خوب مالیه و چشمکی را حواله فوزیه کرد.
مردک دستش را دور کمرم حلقه کرده بود و می گفت اگر خوب حال بدی و سر به زیر باشی، کاری می کنم که اعدامت نکنند.
اتاقش پر از بوی چرس و شراب بود، نگهبان دومی بیرون ایستاد. از سر مستی می لرزید، نفس نفس می زد، چشم هایش هم مثل صورتش سرخ شده بودند، از بوی بدی که می داد، چند بار نزدیک بود بالا بیاورم. وقتی راحت شد، رفت بیرون. می خواستم لباس هایم را بپوشم که یک دفعه آن یکی نگهبان آمد داخل اتاق، مثل لاشخور منتظری بود که به محض دیدن طعمه حمله ور شود. تاریک روشن صبح بود که به زندان برگشتانده شدم. "
شیرین گل جوان است و مقبول، از وقتی آمده ام چند بار دیگر هم شب ها دنبالش آمده اند، فکر می کنم باز هم حامله باشد.
صفحه ششم:
باد ملایمی می آید، همه برای هوا خوری بیرون رفته اند؛ صدای قدم زدن ها بر سنگزارهای حیات، در سرم رژه می روند. شیرین گل پتو را بر سرش کشیده، گاهی وقت ها فکر می کنم مگر می شود اینقدر خوابید و نپوسید. صدای منیژه آرامش ام را به هم زد،" امروز مادرم آمده بود کلی بولانی پخته ایم، هر کی هوسانه می خواهد نوش جان" صالون پر از صدای پا شده. گل بشره با بشقابی از بولانی وارد اتاق می شود.
صفحه هفتم:
امروز شیرین گل محکمه رفته بود. وقتی پرسیدم چه حکمی صادر شده، گفت همان قبلی
شیرین گل فکر می کند، بد قسمتی در تقدیرش است. مادر کلانش گفته بوده آدم پیشانی کوتاه، بد قسمت است، سیاه بخت است، بد شگون است. زود شوهرش داده که نکند سایه بد قسمتی اش بر سر آنها بیافتد. پیشانی ام را در آینه دیدم، خیلی کوتاه نبود، شاید زود آزاد شوم.
صفحه هشتم
امشب هم مثل روال هر شب، همه در اتاق بزرگ آخر داهلیز جمع شده اند. حوصله گوش دادن به قصه های تکراری را ندارم. گل بشره سرش گیج می زند، مضطرب است، چند ماه دیگر آزاد می شود. غیر از شوهرش و کسی که از سر دشمنی به او تجاوز کرده، کسی نمی داند او حامله است. می ترسد بچه هایش کشت و خون به پا کنند و دخترش که تازه عروسی کرده، ذلیل شود. قوماندانی که او را به این روز انداخته، دشمن شوهرش بوده، خرده حساب هایشان از قدیم ریشه داشته، برایش دوسیه اختلاس از دولت را بسته، بیچاره گل بشره حسابی از دستش کتک خورده تا هنوز هم لباس های پاره و خونی اش را در چمدانش نگه داشته است. دو بار قصد خودکشی داشته، فکر می کند آبروی همه را برده؛ ولی شوهرش اجازه نداده و گفته خودش راهی پیدا می کند. شیرین گل می گوید، بعد از این که بچه دنیا آمد، در جایی بگذارش یا هم به کسی فرزندی بده؛ اما گل بشره فکر می کند بعد از آزادی باید برای سقط بچه با شوهرش پاکستان برود.
چه شباهت عجیبی و چه تهمت های بی بنیادی، من هم به خاطر دشمنی های قومندان محله مان، زندانی شده ام.
صفحه نهم
پسرم به دیدنم آمده بود، وکیل خوبی یافته تا در دادگاه از من دفاع کند. دختری که شوهرش تهمت ربودن او را زده قرار است در دادگاه حاضر شود. احساس خوبی دارم؛ اما بر عکس من گل بشره حالش بدتر شده، سنگین تر راه می رود. با این که چند هفته بیشتر به آزادی اش نمانده خوشحال نیست. در فکرم که شوهرش چه راهی پیدا کرده، آیا ممکن است تا هنوز راهی نیافته باشد ؟
مردها از حامله شدن زن هایشان ادعای شرم دارند چه رسد به این که زنشان از مرد دیگری حامله شده باشد.
شیرین گل چند بار گفته، به دلم بد آمده، مردهای ما همگی از یک قماش اند. یقین دارم که مرد گل بشره نقشه های بدی در سرش دارد.
صفحه دهم
از نگهبانی دنبال شیرین گل آمدند، برایش دعا کردیم تا حکم نهایی خوب باشد. ولی خودش گفته بود، پیشانی های کوتاه، هیچ وقت خوش قسمت نیستند، وقتی برگشت بدون مقدمه گفت تا دو هفته دیگر اعدام می شوم. شوهرش حکم خود را خریده بود، از همان وقت که در محکمه دوم نبود، شیرین گل فهمیده بود و گفته بود، پدر لعنت قتل کرده، دزدی کرده، کیفرش را هم به من گذاشته
، آشکارا و پنهان برایش دلسوزی می کنیم. نمی دانم یعنی حکم صادر کردن اینقدر آسان است
شیرین گل می گوید، ما همه مثل هم هستیم، همه قربانی می شویم؛ ولی از راه های گوناگون"
شیرین گل احساس می کند، تنها آدمی است که تا حالا به هیچ کدام از آرزوهایش نرسیده ، می گوید: “گذشته ام، همان قدر بی معنیست که حال و آینده ام؛ ولی خوب هر چی باشد به خواست خودم نیامده بودم که حالا برای رفتنم ناراحت باشم، اگر هم می بینی سکوت می کنم، به خاطر این است که کسی نیست حرف هایم را بفهمد، همه فکر می کنند من قاتلم؛ ولی حقیقت این نیست، من فقط زن قاتلم، این هم از بخت شوم من است که گناهکار تبرئه می شود و من مجازات.”
وقتی به زور برای مرگ کسی، تاریخ می نویسند، همه چیز بی معنی می شود، دنیا پر از دروغ و فریب است. پر از ریا و ستم. آیا می شود زنی به جرم نا کرده اعدام شود؟ آیا می توان قاتل نبود و بر چوبه دار رفت؟ آیا عدالت همین است که می بینم؟ پس اگر این است هیچ گاه عدالتی نخواهم کرد.
صفحه یازدهم
فکر کنم دو هفته پیش بود که نیمه های شب فوزیه در آستانه در ظاهر شد، بی آنکه چیزی بگوید به سمت شیرین گل آمد سراپای او را از نظر گذراند، فکر کردم حتما دلش می سوزد؛ البته نه برای شیرین گل، برای پول هایی که تا حالا سر او کاسبی کرده و دیگر نخواهد کرد. وقتی شیرین گل آماده حرکت شده بود، من و گل بشره به گریه افتاده بودیم، هر دو تا یی مان را در آغوش کشیده بود تا دم دروازه بدرقه اش کردیم. در این مدت به فکر او بودیم، ای کاش اعدامی صورت نگرفته باشد.
خود را به تنها بودن عادت می دهم، کمتر با گل بشره صحبت می کنم. در این مدت خیلی به هم عادت کرده ایم. فردا آزاد می شود و من مانم و تنهایی
صفحه دوازدهم
انگار چند روز پیش صبح، از صدای گل بشره که مرا به نام می خواند، به سختی چشم هایم را باز کردم، برای رفتن آماده شده بود، مرا به آغوش کشید و گفت، حتما خبرت را می گیرم. صورتم را بوسید و به راه افتاد. نمی دانم چرا هیچ چیز برای گفتن نداشتم، فقط در سکوت با نگاه بدرقه اش کردم.
بعد از مرتب کردن اتاق در گوشه یی روی زمین دراز کشیدم، با رفتن شیرین گل و گل بشره احساس دل تنگی می کردم، نیم ساعت بعد، منیژه رنگ پریده؛ در حالیکه اشک می ریخت، به اتاقم آمده بود. گفته بود شنیدی چه شده؟ گفتم نه، صدایش مرتعش بود، گفت اتاق نگهبان بودم، داشت با آشپز صحبت می کرد، می گفت بیچاره عجب قسمتی داشته، کی می داند اگر یک روز دیگر اینجا می ماند یا کمی دیرتر می رفت شاید الان زنده بود، همین که پایش را از در بیرون گذاشته موتر زده اش، همانجا در دم جان داده، شک کرده بودم، پرسیده بودم منظورت کی است، گفته بود گل بشره را می گویم، همین که از در خارج شده،یک موتر صرف زده اش
از شنیدن حرف های منیژه یخ کرده بودم، حتما اشتباه کرده بود، با عجله به اتاق نگهبان رفته بودم و پرسیده بودم، راست است که گل بشره را موتر زده ؟ سرش را تکان داده و گفته بود متاسفانه بله، همین حالا خبر شدیم، فریده تلاشی می گفت، خودش دیده که صرف از جاده اصلی خارج شده و مستقیم به گل بشره زده،بعد هم فرار کرده است. عقده یی گلویم را سنگین کرده بود و با صدای بلند گریه کرده بودم. مرگ ناگهانی گل بشره، آزارم میدهد، او در فکر چه بود و چه شد. یاد حرف هایش افتاده ام که می گفت شوهرش گفته خودکشی نکند، خودش راهی پیدا می کند با این که به گفته های شوهرش امیدوار بود؛ اما می گفت نمی فهمد چرا شوهرش نمی گوید چه راهی یافته. گفته های شیرین گل به ذهنم هجوم می آورد، گفته بود، مردان ما از یک قماش اند، فکر نمی کنم زنده اش بگذارد؛ یعنی موتر به قصد گل بشره آمده بود؟! نمی دانم چرا به دلم آمده این همان راهی بوده که شوهرش یافته، شیرین گل هم، همین به دلش آمده بود. گل بشره باید تقاص پس می داد، تقاص دشمنی شوهرش، تقاص تجاوزی که به او شده بود، تقاص حرامزاده یی که هفت ماه در شکمش کلان شده بود، تقاص ننگ و غیرت مردانه شوهر و تقاص آبروی رفته را.
سرم گیج می رود، حساب روز و ساعت از دستم رفته، فقط می فهمم که از مرگ گل بشره، چند روز و از مرگ شیرین گل، روزها می گذرد.