هستی انگار؛ ولی در واقع نیستی، نیستی ولی انگار از هر بودنی عمیق تری، روزها شاید هم ماه هاست که در خالی بی پایانی قدم می زنی، آن قدر که حتی دیگر از قدم زدن خسته می شوی، می ایستی، سایه ات، سایه ها بر سرت سنگینی می کنند. انگار آخر دنیاست، همین جا که ایستاده ای، انگار همه چیز تمام شده، به همین سادگی! انگار از ابتدا هیچ چیزی نبوده، ذهنت اسیر وسوسه های مسمومی است این روزها

 انگار بیهودگی رسوخ می کند تا اعماق جانت، به ابتذال کشیده می شود هر آنچه داشته ای در این سال ها، تو در خود هزاربار نه هزاران بار، خودکشی کرده ای و باز...

 

هستی رها شده در بادم !

پدرم بي تاب بود، مادرم درد مي كشيد و من زاده مي شدم،

 ميان بي تابي و درد و لبخند،

وقتي چشم هايم را باز كردم، سكوت و لبخند بود و

دست هايي كه مرا در خود مي فشراندند و راندن و راندن و راندن

در خون پدر، ريشه مي دواندم و دواندم و دواندم آن قدر كه ديگر جز

خاك و ريشه هيچ، نديدم. حالا سال هاست كه ريشه دارم در خاك و در خون پدر

 ریشه ، تنها ریشه بود، مفهومی در بیهوده های زمان و هر آنچه

تهی است، ریشه ای سخت تر باید

و چه دل می بندند دلقکان ساده روزگار ما به این تهی ریشه های افیون زده

تاریخ و چه بیهوده می روند و سرمست این ریشه های وحشی گنگ و مجهول در

ناپیدایی عریان لحظه ها و فرو می روند و می روند هر لحظه در وسعت گیج

حقیقت های کاذب جنون زده روزگار ما

تازه می فهمم ، روزگار ما روزگار غریبی است...

و چه بيهوده دل بستم به خاك و به ريشه و به آفتابي كه نور می ریخت بر خاك و بر ريشه ، امروز از پشت سر به مسير گام هاي برداشته ام ديدم، بيست و چهار سال، راه رفته ام پياپي راه، در مسيري ناخواسته و امروز تازه مي فهمم كه نمي دانم، چرا راه مي روم؟

بهاي ماندن  يا رفتن ؟؟؟

اوباما هم به شهروندان آمريكايي و افغانستاني، دروغ مي گويد.  اين گفته، برآيندي از نظريات گروه هاي ضد جنگ در آمريكاست. چندي پيش، تعدادي از افراد وابسته به گروه هاي ضد جنگ در آمريكا كه همگي از كاركنان عالي رتبه سياسي، حقوقي و نظامي بودند، سفري به افغانستان داشتند تا با حضور در افغانستان،  در اولين روزهاي سال نو، صداي صلح را از اين سرزمين به جهان برسانند. اين گروه در طي سفر كوتاه مدت خود، به برخي از ولايات افغانستان رفتند و با گروه ها و شخصيت هاي مختلف مردمي به بحث و گفتگو؛  پيرامون سياست حضور آمريكا در افغانستان، پرداختند.

 اين گروه از نتایج تحقیقات خود، آماري را ارائه، كرده اند كه نشان دهنده، بهبود وضعيت افغانستان نيست؛ چيزي كه مغاير با آمار اعلان شده پيشرفت ها در افغانستان و از نظر آنان دروغي كاملاً، آشكار است. مطابق با اين آمار، 56% مردم  افغانستان، داراي بيماري رواني هستند، 50% تا هنوز به آب سالم دسترسي ندارند، 42% زيرخطر فقر به سر مي برند و اين كه تنها در سال 2010، دو هزار و سيصد نفر، خودكشي كرده اند

بيشتر گروه هاي ضد جنگ، گروه هايي هستند كه با اعتراض به جنگ آمريكا در عراق و افغانستان، تشكيل شده اند. خانم ان رايت، يكي از كارمندان سفارت آمريكا در عراق بوده كه در سال 2003 با اعتراض به سياست جنگي آمريكا در عراق، از سمت خود استعفا داد و به فردي فعال در گروه صداي صلح، تبديل شده است. او مي گويد: هدف ما، خروج نيروهاي نظامي آمريكا از افغانستان و پرداخت غرامت به قربانيان جنگ در افغانستان است.

 

حضور ده ساله نظامي آمريكا در افغانستان، چنان كه انتظار مي رفت، نتوانست، پيامدهاي خوبي را به دنبال داشته باشد؛ زيرا وضعيت امنيتي به شدت رو به وخامت گذاشته و دامنه نا امني ها از جنوب افغانستان، در حال كشيده شدن به مركز و شمال اين كشور است. هم اكنون، نود و چهار منطقه يا به طور كامل در تسلط طالبان است و يا هم قدرت در اين مناطق، ميان دولت و طالبان، دست به دست مي شود.

غيرنظاميان بارها و بارها در جنگ نيروهاي خارجي و دهشت افكنان، قرباني شده اند، شبكه هاي مافيايي، گسترش چشمگيري پيدا كرده اند، وضعيت معتادين در سطح پايتخت، نشان دهنده اين است كه آمار اعتياد، در ميان شهروندان افغانستاني به دليل كشت وافر مواد مخدر، رو به افزايش است. آسيب هاي اجتماعي و اقتصادي به پيمانه وسيع،  پيامد فاسدترين، سياست گذاري هاي ممكن در افغانستان است و در نهايت اين كه مردم افغانستان، روز به روز با رقت بار شدن اوضاع افغانستان، از حضور نظامي آمريكا در افغانستان، دلسرد مي شوند؛ اين در حالي است كه بالا بودن هزينه جنگ در افغانستان، ركود اقتصادي در آمريكا و مشكلات ناشي از آن و عدم موفقيت آمريكا در اين جنگ، سبب شكل گيري موجي از اعتراضات و بي اعتمادي ها در ميان مردم آمريكا و نوعي بي اعتمادي، ترس و ترديد، در ميان مردم افغانستان شده است.

گروه هاي ضد جنگ آمريكايي، عقيده دارند كه مردم افغانستان، خود بايد به مشكلات درون افغانستان فائق آيند و آمريكا حق ندارد، در مسائل سياسي افغانستان مداخله كند. طي نشست هاي گروه صلح با شخصيت هاي افغاني و تماس هايي كه از سراسر جهان در روز سال نو با گروه صداي صلح و جوانان هواخواه صلح در افغانستان، صورت گرفت، شهروندان آمريكايي، افغاني و ساير كشورهاي جهان،  آسيب هاي جنگ و حضور نظامي آمريكا در افغانستان را به بحث و بررسي گرفتند.  بسياري از مخالفين جنگ، بر اين نظر بودند كه آمريكا به دلايل گوناگوني چون: گرم نگه داشتن بازار فروشات تسليحاتي خود، اهداف استراتژيك و استفاده از منابع و معادن افغانستان، نفوذ در خاور ميانه و دفن زباله جات هسته اي، تلاش براي حضور در اين كشور دارد.

خانم كرول يكي از شهروندان آمريكايي است كه در اعتراض به سياست جنگي آمريكا، از كشورش به كانادا رفته است، او از دو جنگ بزرگ كه كشورش در طي ده سال راه انداخته، احساس شرمندگي مي كند و مي گويد، آمريكا، سيستم مستبدانه دارد و  يكي از اهداف حضور آمريكا در افغانستان را استخراج معادن و مواد مخدر مي خواند؛ اما جورج يك شهروند ديگر آمريكايي، عقيده دارد، جنگ در افغانستان فقط براي شركت هاي تسليحاتي، بزرگترين سود را در پي دارد.

گروه هاي ضد جنگ با تاكيد بر خروج حتمي نظاميان آمريكايي، خواستار پايان دادن به جنگ هستند؛ اين در حاليست كه حركت هاي ضد جنگ در ميان مردم افغانستان، در حال شكل گيري است و مردم افغانستان نيز به نوعي از سياست هاي غير شفاف آمريكايي رنجيده اند. تا هنوز در بحث ها و محافل عمومي، مردم موضوع انتقال طالبان به نواحي شمالي كشور، توسط چرخ بال هاي آيساف را دنبال مي كنند و در صحبت با هر شهروند عادي افغاني در خصوص بحران امنيتي در افغانستان، متوجه يك جمله مشترك مي شوي، "خود امريكايي ها نمي خواهند، امنيت بيايد." اما با وجود اين كه بسياري از مردم افغانستان با پيامد حضور آمريكا در افغانستان، آگاه هستند، از خبر آغاز خروج نيروهاي آمريكايي در 2014 از افغانستان، دچار نوعي ترس و سردرگمي شده اند؛ زيرا راه اندازي مذاكرات صلح و دعوت از طالبان و مخالفين، براي قرار گرفتن در بدنه سياسي افغانستان و از سوي ديگر؛ احتمال خروج نيروهاي آمريكايي، اولين تهديدها و خطرات را متوجه وضعيت زنان و حقوق بشر در افغانستان كرده و اين گروه ها، بارها سعي كردند تا نگراني خود را از اين وضعيت نشان دهند.

تاكنون يكي از عمده ترين دلايل اين نگراني ها، عدم پاي بندي آمريكا به اجراي تعهداتش در افغانستان، قلمداد مي شود؛ هر چند اكنون آمار نيروهاي نظامي افغانستان به رقمي نزديك به دوبرابر، افزايش يافته؛ اما سياست هاي چند مجهوله موجود و عدم مسئوليت پذيري هاي روشن از اين وضعيت، مسبب اين نگراني است.

يكي از مهم ترين نكاتي كه بارها در نظريات شهروندان كشورهاي خارجي براي حمايت از خروج بي قيد و شرط آمريكا از افغانستان وجود داشت، اين بود كه مشكل افغانستان، مشكل داخلي است و تنها راه حل آن نيز در تسامح و يكديگر پذيري افغانستاني ها نهفته است. هر چند به طور مسلم،  اختلافات داخلي مشكلي است، ژرف و عميق با ريشه سياسي؛ اما مشخص شده است كه برخي رهبران سياسي و گروه هاي داخلي اختلاف افكن و تقويتي جنگ، براي تداوم جنگ هاي افغانستان سال هاست كه از چندين منبع سياسي خارجي تغذيه شده اند، مي شوند و خواهند شد و حضور همين گروه ها و قدرت داشتن بيش از اندازه آنان، در افغانستان كه هيچگاهي با وجود ارتكاب جنايت هاي فراوان بعد از حضور سياسي و نظامي آمريكا در افغانستان به پاي ميز محاكمه نرفتند، ترس آشكاري است كه هيچگاهي نمي توان آن را ناديده انگاشت.

بسياري از گروه هاي ضد جنگ در آمريكا، مانند: صداي صلح، شكل گيري حركت هاي معترضانه براي خروج نظاميان آمريكايي از افغانستان را حركتي مردمي و خودجوش مي دانند؛  راه اندازي چنين حركت هاي معترضانه اي، در آمريكا در آخرين مورد كه قبل از سال نو صورت گرفته، منجر به دستگيري 130 نفر از تظاهرات كننده گان در مقابل كاخ سفيد و 26 نفر در سانفرانسيسكو شده است. اين در حاليست كه اخيرا به طور مستقيم، پروژه هاي ضد جنگ در بخش هاي مختلف، از سوي دولت آمريكا در افغانستان، حمايت مي شوند، پروژه هايي كه در صدد نشان دادن موثر نبودن گزينه نظامي و راه هاي ديگر براي حل معضله افغانستان؛ مانند انكشاف اقتصادي مردم تاكيد دارند.

آقاي مايك از نظاميان سابق آمريكايي بوده كه در جنگ ويتنام نيز حضور داشته؛ هم اكنون او و بسياري از نظاميان ديگري كه در اين جنگ شركت داشته اند، از رهبران صداي صلح هستند. اوعقيده دارد: كم رنگ كردن گزينه نظامي چيزي است كه رئيس جمهور اوباما نيز بر آن تأكيد دارد و روي كردن به گزينه انكشاف اقتصادي به جاي جنگ، از سوي دولت آمريكا را وابسته به سياست ديگري براي حضور بلند مدت در افغانستان مي داند؛ اما او مي گويد: گروه هاي مخالف جنگ كه مردمي هستند، مشخصا خواهان خروج قطعي نظاميان آمريكايي از افغانستان هستند.

حركت ها براي خاتمه دادن به جنگ افغانستان و خروج نيروهاي نظامي آمريكا از افغانستان در حال قوت گرفتن در سراسر جهان است؛ اما برخي از مردم و حلقات سياسي افغانستان، خروج اين نيروها را هم زمان با از دست دادن حمايت جهاني و شروع دور جديدي از خشونت ها در افغانستان  مي دانند و هيولاي جنگ،  القاعده، طالبان و برگشت دوباره آنان و دور ديگري از نظامي گري هاي خونين، موضوعي است كه  از هم اكنون، خواب آسوده را از سر مردم افغانستان ربوده است.

خاطرات یک زندانی

چند سال قبل، وقتی برای تهیه گزارشی از وضعیت زنان زندانی به زندان پلچرخی رفته و پای صحبت زندانیان نشسته بودم، در پیوند با زندگی برخی از زنان زندانی، داستان گونه هایی برای مجله صدف نوشتم، این داستان نیز ادامه حال و هوای آن روزهاست.

صفحه اول:

دفترچه را از لابه لای قفسه کتاب ها یافتم. چند صفحه اش خالی است و  برای گهگاهی قلم زدن می ارزد. دیروز مسوول کتابخانه و معلم سواد آموزی زندانیان شدم.

صفحه دوم:

هیچ وقت در زندگی اینقدر احساس بیخودی بودن نداشته ام، هفت ماه است که شب و روز در یک اتاق کوچک و نمور زندگی می کنم. عقربه های ساعت کهنه یی که بر دیوار گچ ریخته اتاقم خودنمایی می کند روی دوازده از کار افتاده، نمی دانم دوازده روز یا شب؛ ولی زمان از کار افتاده، انوار طلایی خورشید به درون اتاقم تابیده و فضای کوچک و درهم اتاق را احاطه کرده، در قسمت بالایی دیوار، روبروی در، یک ردیف پنجره های خاک گرفته کوچک قرار گرفته که رو به حیاط باز می شود و از آن تنها می شود قسمت هایی از آسمان را دید. وقتی دلم می گیرد و هوای آزادی در استخوان هایم رخنه می کند، رو به این پنجره می خوابم.

صفحه سوم:

 سه تخت خواب چوبی مشابه داریم با رو تختی های سفید رنگ و رو رفته در سه ضلع اتاق. شیرین گل روی یکی از تخت ها دراز کشیده و به آسمان می بیند. پنج سال است که همین گونه است، شوهرش جانی است و آدم های زیادی را کشته، او را شریک جرم گرفته اند. کمی آن طرف تر، گل بشره، با قدی بلند و اندام استخوانی که پنجابی زرد رنگی با گل های سرخ به تن دارد، وسط اتاق، روی زمین دراز کشیده و به فکر فرو رفته است، زیاد با هم صحبت نمی کنیم؛ فقط وقتی نیاز به هم صحبتی داریم، مخاطبین خوبی برای یکدیگر می شویم.

صفحه چهارم:

گل بشره همیشه با دست هایش روی شکم پندیده اش را می پوشاند و غرق خیال می شود؛ امروز وقتی شیرین گل سیگار دود می کرد به من گفت: بیچاره را ترس برداشته، حتما به این فکر می کند شش ماه دیگر که از زندان خلاص شد چطور خانه برود و با چه رویی به قوم و آشنا ببیند. " همیشه به گل بشره می گوید: نمی دانم چرا ما باید جواب اشتباه دیگران را بدهیم.

صفحه پنجم:

امروز صبح در اتاق بغل دستی مان نوزادی به دنیا آمد. شیرین گل می گوید،" این هم مثل حرامزاده من است، وقتی تازه آمده بودم،یک شب فوزیه نگهبان صدایم کرد، وقتی رفتم به نگهبان های مرد گفت جدیده، قیمتش کمی بیشتره، یکی از نگهبان های قد کوتاه و سرخ چهره با چشم های ریز و دریده اش من را دید زد و گفت به نظرم حرامی خوب مالیه و چشمکی را حواله فوزیه کرد.

مردک دستش را دور کمرم حلقه کرده بود و می گفت اگر خوب حال بدی و سر به زیر باشی، کاری می کنم که اعدامت نکنند.

اتاقش پر از بوی چرس و شراب بود، نگهبان دومی بیرون ایستاد. از سر مستی می لرزید، نفس نفس می زد، چشم هایش هم مثل صورتش سرخ شده بودند، از بوی بدی که می داد، چند بار نزدیک بود بالا بیاورم. وقتی راحت شد، رفت بیرون. می خواستم لباس هایم را بپوشم که یک دفعه آن یکی نگهبان آمد داخل اتاق، مثل لاشخور منتظری بود که به محض دیدن طعمه حمله ور شود.  تاریک روشن صبح بود که به زندان برگشتانده شدم. "

شیرین گل جوان است و مقبول، از وقتی آمده ام چند بار دیگر هم شب ها دنبالش آمده اند، فکر می کنم باز هم حامله باشد.

صفحه ششم:

باد ملایمی می آید، همه برای هوا خوری بیرون رفته اند؛ صدای قدم زدن ها بر سنگزارهای حیات، در سرم رژه می روند. شیرین گل پتو را بر سرش کشیده، گاهی وقت ها فکر می کنم مگر می شود اینقدر خوابید و نپوسید. صدای منیژه آرامش ام را به هم زد،" امروز مادرم آمده بود کلی بولانی پخته ایم، هر کی هوسانه می خواهد نوش جان" صالون پر از صدای پا شده. گل بشره با بشقابی از بولانی وارد اتاق می شود.

صفحه هفتم:

امروز شیرین گل محکمه رفته بود. وقتی پرسیدم چه حکمی صادر شده، گفت همان قبلی

شیرین گل فکر می کند، بد قسمتی در تقدیرش است. مادر کلانش گفته بوده آدم پیشانی کوتاه، بد قسمت است، سیاه بخت است، بد شگون است. زود شوهرش داده که نکند سایه بد قسمتی اش بر سر آنها بیافتد. پیشانی ام را در آینه دیدم، خیلی کوتاه نبود، شاید زود آزاد شوم.

صفحه هشتم

امشب هم مثل  روال هر شب، همه در اتاق بزرگ آخر داهلیز جمع شده اند. حوصله گوش دادن به قصه های تکراری را ندارم. گل بشره سرش گیج می زند، مضطرب است، چند ماه دیگر آزاد می شود. غیر از شوهرش و کسی که از سر دشمنی به او تجاوز کرده، کسی نمی داند او حامله است. می ترسد بچه هایش کشت و خون به پا کنند و دخترش که تازه عروسی کرده، ذلیل شود. قوماندانی که او را به این روز انداخته، دشمن شوهرش بوده، خرده حساب هایشان از قدیم ریشه داشته، برایش دوسیه اختلاس از دولت را بسته، بیچاره گل بشره حسابی از دستش کتک خورده تا هنوز هم لباس های پاره و خونی اش را در چمدانش نگه داشته است. دو بار قصد خودکشی داشته، فکر می کند آبروی همه را برده؛ ولی شوهرش اجازه نداده و گفته خودش راهی پیدا می کند. شیرین گل می گوید، بعد از این که بچه دنیا آمد، در جایی بگذارش یا هم به کسی فرزندی بده؛ اما گل بشره فکر می کند بعد از آزادی باید برای سقط بچه با شوهرش پاکستان برود.

چه شباهت عجیبی و چه تهمت های بی بنیادی، من هم به خاطر دشمنی های قومندان محله مان، زندانی شده ام.

 

صفحه نهم

پسرم به دیدنم آمده بود، وکیل خوبی یافته تا در دادگاه از من دفاع کند. دختری که شوهرش تهمت ربودن او را زده قرار است در دادگاه حاضر شود. احساس خوبی دارم؛ اما بر عکس من گل بشره  حالش بدتر شده، سنگین تر راه می رود. با این که چند هفته بیشتر به آزادی اش نمانده خوشحال نیست.  در فکرم که شوهرش چه راهی پیدا کرده، آیا ممکن است تا هنوز راهی نیافته باشد ؟

مردها از حامله شدن زن هایشان ادعای شرم دارند چه رسد به این که زنشان از مرد دیگری حامله شده باشد.

شیرین گل چند بار گفته، به دلم بد آمده، مردهای ما همگی از یک قماش اند. یقین دارم که مرد گل بشره نقشه های بدی در سرش دارد.

صفحه دهم

از نگهبانی دنبال شیرین گل آمدند، برایش دعا کردیم تا حکم نهایی خوب باشد. ولی خودش گفته بود، پیشانی های کوتاه، هیچ وقت خوش قسمت نیستند، وقتی برگشت بدون مقدمه گفت تا دو هفته دیگر اعدام می شوم. شوهرش حکم خود را خریده بود، از همان وقت که در محکمه دوم نبود، شیرین گل فهمیده بود و گفته بود، پدر لعنت قتل کرده، دزدی کرده، کیفرش را هم به من گذاشته

، آشکارا و پنهان برایش دلسوزی می کنیم. نمی دانم یعنی حکم صادر کردن اینقدر آسان است

شیرین گل می گوید، ما همه مثل هم هستیم، همه قربانی می شویم؛ ولی از راه های گوناگون"

شیرین گل احساس می کند، تنها آدمی است که تا حالا به هیچ کدام از آرزوهایش نرسیده ، می گوید: “گذشته ام، همان قدر بی معنیست که حال و آینده ام؛ ولی خوب هر چی باشد به خواست خودم نیامده بودم که حالا برای رفتنم ناراحت باشم، اگر هم می بینی سکوت می کنم، به خاطر این است که کسی نیست حرف هایم را بفهمد، همه فکر می کنند من قاتلم؛ ولی حقیقت این نیست، من فقط زن قاتلم، این هم از بخت شوم من است که گناهکار تبرئه می شود و من مجازات.”

وقتی به زور برای مرگ کسی، تاریخ می نویسند، همه چیز بی معنی می شود، دنیا پر از دروغ و فریب است. پر از ریا و ستم. آیا می شود زنی به جرم نا کرده اعدام شود؟ آیا می توان قاتل نبود و بر چوبه دار رفت؟ آیا عدالت همین است که می بینم؟ پس اگر این است هیچ گاه عدالتی نخواهم کرد.

صفحه یازدهم

فکر کنم دو هفته پیش بود که نیمه های شب فوزیه در آستانه در ظاهر شد، بی آنکه چیزی بگوید به سمت شیرین گل آمد سراپای او را از نظر گذراند، فکر کردم حتما دلش می سوزد؛ البته نه برای شیرین گل، برای پول هایی که تا حالا سر او کاسبی کرده و دیگر نخواهد کرد. وقتی شیرین گل آماده حرکت شده بود، من و گل بشره به گریه افتاده بودیم، هر دو تا یی مان را در آغوش کشیده بود تا دم دروازه بدرقه اش کردیم. در این مدت به فکر او بودیم، ای کاش اعدامی صورت نگرفته باشد.

خود را به تنها بودن عادت می دهم، کمتر با گل بشره صحبت می کنم. در این مدت خیلی به هم عادت کرده ایم. فردا آزاد می شود و من مانم و تنهایی

 صفحه دوازدهم

انگار چند روز پیش صبح، از صدای گل بشره که مرا به نام می خواند، به سختی چشم هایم را باز کردم، برای رفتن آماده شده بود، مرا به آغوش کشید و گفت، حتما خبرت را می گیرم. صورتم را بوسید و به راه افتاد. نمی دانم چرا هیچ چیز برای گفتن نداشتم، فقط در سکوت با نگاه بدرقه اش کردم.

بعد از مرتب کردن اتاق در گوشه یی روی زمین دراز کشیدم، با رفتن شیرین گل و گل بشره احساس دل تنگی می کردم، نیم ساعت بعد، منیژه رنگ پریده؛ در حالیکه اشک می ریخت، به اتاقم آمده بود. گفته بود شنیدی چه شده؟   گفتم نه، صدایش مرتعش بود، گفت اتاق نگهبان بودم، داشت با آشپز صحبت می کرد، می گفت بیچاره عجب قسمتی داشته، کی می داند اگر یک روز دیگر اینجا می ماند یا کمی دیرتر می رفت شاید الان زنده بود، همین که پایش را از در بیرون گذاشته موتر زده اش، همانجا در دم جان داده، شک کرده بودم، پرسیده بودم منظورت کی است، گفته بود گل بشره را می گویم، همین که از در خارج شده،یک موتر صرف زده اش

از شنیدن حرف های منیژه یخ کرده بودم، حتما اشتباه کرده بود، با عجله به اتاق نگهبان رفته بودم و پرسیده بودم، راست است که گل بشره را موتر زده ؟ سرش را تکان داده و گفته بود متاسفانه بله، همین حالا خبر شدیم، فریده تلاشی می گفت، خودش دیده که صرف از جاده اصلی خارج شده و  مستقیم به گل بشره زده،بعد هم فرار کرده است. عقده یی گلویم را سنگین کرده بود و با صدای بلند گریه کرده بودم. مرگ ناگهانی گل بشره، آزارم میدهد،  او در فکر چه بود و چه شد. یاد حرف هایش افتاده ام که می گفت شوهرش گفته خودکشی نکند، خودش راهی پیدا می کند با این که به گفته های شوهرش امیدوار بود؛ اما می گفت نمی فهمد چرا شوهرش نمی گوید چه راهی یافته. گفته های شیرین گل به ذهنم هجوم می آورد، گفته بود، مردان ما از یک قماش اند، فکر نمی کنم زنده اش بگذارد؛ یعنی موتر به قصد گل بشره آمده بود؟! نمی دانم چرا به دلم آمده این همان راهی بوده که شوهرش یافته، شیرین گل هم، همین به  دلش آمده بود. گل بشره باید تقاص پس می داد، تقاص دشمنی شوهرش، تقاص تجاوزی که به او شده بود، تقاص حرامزاده یی که هفت ماه در شکمش کلان شده بود، تقاص ننگ و غیرت مردانه شوهر و تقاص آبروی رفته را.

سرم گیج می رود، حساب روز و ساعت از دستم رفته، فقط می فهمم که از مرگ گل بشره، چند روز و از مرگ شیرین گل، روزها می گذرد.

 

؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

عادت ندارم چیزی را کتمان کنم؛همیشه می نویسم گاهی شعر از آب در می آید، گاه داستان و گاهی هم یک خروار نوشته می شود که به هیچ قالبی نمی خواند؛ اما باز هم می نویسم؛ خصوصاً وقتی برایم آزار دهنده باشد، خیلی وقت بود که قصد نگاشتن چیزهایی را داشتم، مشغله های فکری و کاری آنقدر زیاد بود که فرصتی دست نداد؛ اما آنچه آزارم می داد، مانند یک درد در گلویم گیر ماند تا این که چندی پیش دیدن فیلم سنگسار ثریا، تلنگری بر  احساسم زد.  ثریا من بود و من ثریا؛ انگار تصویر زندگی خود را در مقابل چشم هایم می دیدم. به اندازه یک عمر عقده داشتم، آن قدر گریستم تا مجالی برای خالی کردن عقده هایم داده باشم.

 سنگسار ثریا.م فیلمی است از سیروس نورسته که برای اولین بار در فستیوال تورنتو بر روی پرده رفت؛ اما اکران عمومی آن در جون 2009 صورت گرفت و  تاکنون جوایز متعددی را از آن خود کرده است. فیلم بر اساس داستان واقعی زندگی دختری است که در اواسط دهۀ شصت، در کوهپایه ایران، محکوم به سنگسار شد. فضای سیاسی داستان، اوائل انقلاب ایران است. داستان فیلم، روایت گونه است، خبرنگار فرانسوی به خاطر تعمیر موتر خود، در روستا توقف می کند، خالۀ ثریا با سختی ملاقاتی را با این خبرنگار ترتیب می دهد و راوی قصۀ سنگسار ثریا می شود. ثریا، چهرۀ محوری داستان، چهار فرزند دارد، دو پسر که فرزندان بزرگ او هستند و دو دختر. شوهر ثریا، علی نام دارد که زندانبان است، علی دوست دخترهای زیادی در شهر  دارد که قرار است با یکی از آنها به نام مهری ازدواج کند، شرط این ازدواج، تلاش برای آزادی داکتر؛ یعنی پدر مهری است که در زندان به  سر می برد و محکوم به اعدام شده است. در ده، شایعاتی بر سر زبان ها افتاده که گویا ثریا از علی تمکین نمی کند؛ از همین رو علی در صدد طلاق دادن ثریا است؛ علی در طلاق مصمم است؛ اما برای شانه خالی کردن از زیر بار نفقه، به ملا حسن، روحانی ده متوسل می شود؛ در ابتدا ملا اعتنایی به صحبت های علی ندارد؛اما با تهدید علی در خصوص افشای سابقۀ او، ملا حسن روزهایی را به یاد می آورد که به جرم دزدی، باج گیری و فحشاء در زندان بوده و برای سرپوش نهادن بر این گپ، با نقشه های علی برای خلاصی از ثریا، همگام می شود. ملا حسن، ثریا را به طلاق تشویق و از ثریا می خواهد که پس از طلاق صیغه او شود؛ اما شنیدن جواب رد، آتش کینه ای را در دل ملا روشن می کند.  به پیشنهاد کدخدا و ملای ده، ثریا برای یکی از همسایگان که همسرش را از دست داده کار می کند. علی از این فرصت، سود جسته، به کمک ملا، ثریا را متهم به داشتن رابطۀ جنسی با کار فرمایش می کند و این شایعه را بر سر زبان ها می افکند. آنها شاهدانی دروغین بر تایید ادعای خود می یابند. شورای مردمی ده ثریا را محکوم به سنگسار می کند و در میدان ده با سنگسار ثریا، این گونه می شود که قانون الهی را جاری می سازند.

 گرچه تاکنون این فیلم به باد انتقادهای زیادی گرفته شده و بعضاً آن را اغراق آمیز خوانده اند،  بسیاری ها بر آنند که کارگردان به دلیل عدم آشنایی با فرهنگ، جو اجتماعی ایران و معرفت دینی، در به چالش کشیدن سنگسار ناکام مانده است؛ اما من به عنوان یک بینندۀ افغانی که در مدت اقامت هفت ساله، در کشورم،  به یمن حضور رسانه ها، دو بار ماجرای سنگسار زنانی را در بدخشان و غور شنیده ام، پیوند عمیقی بین روحیۀ فیلم و فضای سنتی کشورم احساس می کردم، باور دارم که نورسته چهرۀ کریه سنگسار و توحش و هوسرانی خودخواهانه ذکور را آن قدر قوی به تصویر کشیده، که هر بیننده با وجدان، آگاه و مسئولی را دچار عذاب وجدان می سازد. ثریا قربانی هوس رانی دو مرد شد، همسرش و روحانی ده، تهمت بستن به ثریا حربه ای است که بسیاری از مردها در طول تاریخ از آن به نفع خود بهره جسته اند  و این همان وجه رفتاری مشترک میان مردان در برخورد با زنان است، تهمت بستن و متهم کردن به آنچه بی عفتی خوانده می شود و این عفت اخلاقی همیشه در زن جسته می شود نه در مرد، چه این که شوهر ثریا خود روابط نامشروعی  داشت؛ اما هیچ کس این را به دیده بد ندید و هیچ گاه از نظر مردم، قانون، عرف، ارزش ها و هنجارها هیچ مجازاتی برایش صادر نشد. حقیقت هم همین طور است، شاید عفت اخلاقی برای مرد این گونه است و برای زن آن چنان. سال 2006 زمانی که برای تهیه گزارشی از وضعیت زنان به زندان پلچرخی رفته بودم، با زنانی ملاقات کردم که بیشتر آن ها به جرم فساد اخلاقی و رابطه نامشروع در زندان به سر می بردند و بیشتر زنانی که جرمشان این گونه بود، متأهل و یا بیوه بودند که از سوی شوهر، خانوادۀ شوهر و یا یکی از نزدیکان به سکس نامشروع یا همان زنا، متهم شده بودند، عده ای از زنان می گفتند، ثبوتی در دست نیست و آن ها خود به درستی نمی فهمند که چرا در زندان اند، فضای خشن سنتی توام با مرد سالاری مرا متیقن می ساخت که این زنان به جرم هیچ، زندانی شده اند و از این جهت مردان شان، برایم مانند علی و روحانی ده جلوه می دهند.

جمعیت بی خرد روستا، بیش از همه آزارم می داد، آن ها دیوانه وار به آن روحانی فریبکار اقتدا می کردند. روحانی؛ همان مردی که قبل از روحانی شدن آشکارا هرزگی و زنا می کرد و بعد از پوشیدن لباس آخوندی و  فرو رفتن در لاک تقدس، فقط صیغه می کرد. چند ماه پیش در خبرهای تلوزیون طلوع شنیدم یکی از همین آقایان که در یکی از ولایات افغانستان درس دینداری می داده به دختر خرد سالی که شاگردش بوده، تجاوز کرده، و خبرهای زیاد دیگری از این دست.  پس به چه چیزی باور کنم؟ خیلی وقت است به این نتیجه رسیده ام که یکی از مهم ترین علت های بدبختی و فلاکت ما افغانستانی ها، همین دنباله روی های ناآگاهانه است، فرقی نمی کند رهبر مذهبی باشد، قومی و یا هم سیاسی؛ شاید هم حق با مردم باشد؛ مردمی که در تشخیص به اشتباه می روند و قرن هاست که بین درست و غلط گیر مانده اند؛ زیرا فکر میکنم افغانستان تنها کشوری است که در حالات عادی هم، همه ماسک بر چهره دارند، ماسک دینداری، وطن دوستی، خدمتگزاری و از همین جور چیزها، پس دیدن چهره های پشت ماسک، کار آسانی نیست.

 بار گناهان ابراهیم، کدخدای ده در سنگسار ثریا کمتر از دیگران نیست، از آن جهت که  علی رغم شناخت و آگاهی از همه چیز، خود زمینه ساز شکل گیری این تهمت بود. این آدم هویت مشخصی ندارد، ظاهراً کد خداست؛ اما بی چون و چرا دنباله روی می کند از روحانی ده؛ حتی با خودش صادق نیست، از خدا نشانه می خواهد تا اگر به ناحق تصمیمی گرفته اند مانع از سنگسار شود؛ اما نشانه ها ی پیش آمده را نادیده می گیرد و در کنار ملا نظاره گر سنگسار ثریا می شود. این جا هم اگر با دقت ببینی، می بینی پر از مردان بی هویت، مردان هویت گم کرده و مردهای با هویت کاذب است و برای همین است که حتی نمی دانند که هستند و چه می خواهند؟ البته نه در زندگی اجتماعی و نه هم سیاسی خود.

من فکر می کنم آنچه بر سر ثریا آمد، به گونه ای روایت زندگی هر زن افغان است؛ خصوصاً آن زنانی که در بدوی ترین نقاط افغانستان و زیر سایۀ قوم، قبیله و تعبیر و تفسیر های نابخردانه از دین  زندگی می کنند، زنانی که هیچ گاه در زندگی، خودشان نیستند، همیشه برایشان گفته می شود که و چگونه باید باشند!  چه باید بکنند و این مردان خانواده هستند که همیشه تعیین می کنند یک زن با چه کسی حرف بزند یا نزند، کجاها برود! چه لباسی بپوشد و چه بخورد! زنانی را دیده ام که حق تربیت کردن فرزندانشان و تصمیم گیری برای آنان را ندارند؛ حتی در سفرهایی که به ولایات مختلف افغانستان داشتم، زنانی را دیدم که بعد از مریضی به حال خود رها می شدند و شوهر برای ارضای تمایلات جنسی خود در پی فرد دیگری بود تا او را به زنی بگیرد و زنان دیگری را دیدم که شوهرانشان آن ها و فرزندانشان را ترک و به سراغ زن دیگری رفته بود، یکی از این زنان در زندان به سر می برد، او نه سوادی داشت و نه سرمایه ای تا از پس مایحتاج زندگی براید و هنگامی که به سراغ گزینۀ پول در بدل رابطۀ جنسی رفته بود، او را به اتهام فساد اخلاقی به زندان افکنده بودند؛ اما چرا؟

بعضی وقت ها می اندیشم که نظام ها تغییر کردند، افراد تازه آمدند، رنگ و بوی صحبت ها تغییر کرد؛ اما پس چرا هیچ گاه، وضعیت زنان تغییر نکرد و اگر کرد، تغییرات مثبت همه پوشالی بودند؟ هشت سال است که در این کشور برای زنان و به نام زنان کار می شود، پول های هنگفتی به جیب عده ای معدود سرازیر می شود؛ اما درک و فهم زن افغان در جایی که فقط با پایتخت 5کیلومتر فاصله دارد در این حد باقی می ماند که با تعجب به خاطر دیدن یک کمره در دست من، به دورم جمع می شوند و می پرسند تو زنی یا مرد؟ و آن هایی که بیشتر در دایرۀ خشونت و نقض حقوقی گرفتارند همین نوع زنان هستند که هر مرد و ملا و رییس قبیله برای زندگی شان تصمیم می گیرد. نمی دانم این جا کجای جهان است که مردمش مثل انسان های عصر حجر با هر چیزی بیگانه اند.

پايان يك زندگي، آغاز يك راه

 

حمله انتحاري روز جمعه كه در روبروي  پارك شهرنو كابل صورت گرفت، حادثه اي بود دهشت انگيز و متأثر كننده، درست مثل صدها حادثه ديگري كه در اين سالها، جان خيلي از انسان ها را در افغانستان گرفته و خيلي از خانواده ها را به سوگ از دست دادن عزيزانشان نشانده است. در  حمله انتحاری جمعهُُ ساختمان های اطراف محل واقعه که شامل چندین مهمانخانه برای اتباع خارجی بودُ به شدت تخریب شد. سورن بلانشيت، فلمساز نامدار فرانسوي در ميان كشته شده گان این حمله بود.

بهار گذشته بود كه نام بلانشيت را براي اولين بار از شهربانو خواهرم شنيدم و با شروع دوره آموزش فلمسازي، بيشتر با او آشنا شدم، شهربانو اولين كارهاي مستند سازي اش را در سايه آموزش هاي خردمندانه بلانشيت آغاز كرد و سه ماه تا پايان دوره آموزشي اش، روز و شب نداشت. با عشق و علاقه كار مي كرد؛ حتا وقتي كه در خانه بود، كمره را پيش رويش مي گذاشت و  آن را تميز مي كرد و با شور و ولع، آنچه را ياد گرفته بود، مي خواست به من هم ياد دهد.

 هيچ وقت يادم نمي رود كه همان وقت بارها به من گفته بود، بلانشيت اولين استادي است كه زندگي ام را هدفمند ساخته.  و اين من بودم كه به وضوح مي ديدم فقط در طول چند ماه، شهربانو با وجود سن خيلي پايينش در رفتار و كردار تغيير كرده است. سرزنش هاي استادش را با جان و دل مي خريد و بعد از انجام هر كاري بي صبرانه در انتظار اين بود كه نظر بلانشيت را دريافت كند. بلانشيت اولين و بهترين استاد خواهرم در عرصه مستند سازي بود.

قرار بود روز پنجشنبه شهربانو زودتر خانه بيايد تا خريد برويم؛ اما صبح همان روز قرارش را لغو كرد و گفت ساعت يك و نيم استادمان كابل مي آيد، پيش او مي روم، نمي توانستم مانعش شوم، مي دانستم خيلي چيزهاست كه مي خواهد با استادش در ميان بگذارد، مي خواست فلم جديدش را به استادش نشان دهد، درباره فلم ديگري كه روي دست داشت با استادش بيشتر صحبت كند و خيلي حرف هاي ديگر...

وقتي شب به خانه آمد، خوشحال به نظر مي رسيد، چون آقاي بلانشيت روز شنبه را براي ديدن فيلم او اختصاص داده بود و مي خواست روي سوژه اش، دقيق تر با او صحبت كند. آنقدر خوشحال بود كه از شب تا صبح بيدار ماند و براي چند ماه آينده، برنامه ريزي كرد. مي گفت: افغانستان پر سوژه است، ناب و دست نخورده، به خاطر همين بعضي فلمسازها مي آيند اينجا فيلم مي سازند، مشهور مي شوند، مي روند؛ ولي استاد زندگي اش را وقف ما كرده، بچه هاي واران، همه شان بچه هاي بلانشيت اند. مي گفت: استادمان گفته: شما نبايد مثل جوجه هايي باشيد كه همه اش، دهانشان باز است و در انتظار لقمه غذايي كه مادر به دهانشان، فرو مي كند، و بعد خنديد و گفت من مي خواهم زودتر بزرگ شوم و روي پاي خودم بياستم و حالا مي فهمم براي همين بود كه براي آينده، كلي برنامه داشت.

روز جمعه اش را هم براي پيدا كردن سوژه هاي جديد، به بيرون از خانه رفت. وقتي خبر حادثه را از تلوزيون شنيدم، خودم را مطمئن ساختم كه براي نزديكان و دوستانم كه در آن حوالي بودند، اتفاقي نيافتده و چون جمعه بود، فكر مي كردم تلفات زياد نباشد. از شنيدن خبر  حادثه ناراحت شدم؛ اما تكان نخوردم، شايد براي اين بود كه خيلي وقت است اين را پذيرفته ام كه در هر قدمي بايد در انتظار يك مرگ نا خواسته بود، يا خبر مرگ خودت را به ديگران ميدهند و يا خبر مرگ ديگران را به تو...

وقتي شهربانو خانه آمد، فكر مي كردم قبل از هر چيز حتما مي گويد: شيده جانم، اگر گفته امروز چه سوژه اي پيدا كردم، ولي نه، اصلاً اين طور نبود، شهربانو مثل يخ سرد و بي روح نشست و به يك نقطه زل زد. از گپ هاي يكي در ميان بصير، فهميدم سورن بلانشيت، در ميان قربانيان، حمله بوده است و تمام اين ساعات را شهربانو به همراه بصير به سردخانه شفاخانه هاي چهارصدبستر و ايمرجنسي رفته بود تا شايد با نيافتن جسم استاد، اميدوار باشد كه او هنوز زير سقف آسمان زنده است و نفس مي كشد؛ اما بر خلاف ميلشان، مهدي(دستيار بلانشيت) آنها را متيقن ساخت كه بلانشيت ديگر در ميانشان نيست. جسم بلانشيت بر اثر حادثه ديروز آنقدر آسيب ديده بود كه نظاميان فرانسوي، جسد را به مهدي و مسولين سفارت فرانسه نشان ندادند و اين پايان زندگي سورن بلانشيت فلمساز فرانسوي بود كه در افغانستان رقم زده شد؛ اما پايان راه نبود.

سورن بلانشيت، سال 2006 به افغانستان آمد و در اين مدت كوتاه، حدود سي شاگرد را در عرصه مستند سازي آموزش داد.  در تاريخ سينماي مستند افغانستان، بيش از بيست و پنج فيلم مستند توسط شاگردان او ساخته شد و او با اين شاگردان، آتليه واران كابل را بنيان نهاد.

سورن بلانشيت، شاگرد ژان روش بنيان گذار سبك حقيقت، در سينماي مستند فرانسه بود.  او در دوران حيات سينمايي خود، مجدانه تلاش كرد تا در كنار توسعه مكتبي كه بدان اعتقاد داشت، سينما را در محرومترين كشورهاي جهان گسترش دهد و از همين رو، به كشورهايي مانند: افغانستان، گينه و شماري ديگر از فقيرترين كشورهاي آفريقايي سفر كرد و جلسات آموزشي كوتاه مدت براي علاقه مندان سينما برگزار كرد.

بلانشيت در آخرين سفري كه به افغانستان داشت، قرار بود دوره آموزشي بعدي را براي شاگردان خود برگزار كند؛ اما بخت با او و با شاگردان آتليه واران ياري نكرد و او بر اثر حمله انتحاري و تيراندازي هاي صورت گرفته از پاي درآمد و سينماي مستند افغانستان را به سوگ نشاند.

روحش شاد و يادش گرامي

گذشته در حال از چشم سوم

برای نخستین بار در تاریخ عکاسی افغانستان، در مرکز فوتو ژورنالیسم "چشم سوم"  در کابل، یک نمایشگاه دایمی عکس برپا شده است. اوضاع متشنج سیاسی در دورۀ طالبان و مجاهدان، هنر عکاسی را مانند بسیاری از هنرهای دیگر در انزوا قرار داده بود و صرف نظر از عکاسان آماتور، فقط عده‌ای از عکاسان حرفه‌ای داخلی، مانند آقای نجیب‌الله مسافر و عکاسان خارجی، مانند آقای رضا دقتی، ماکوری و پاول عکس‌هایی از افغانستان گرفته‌اند.

عکس‌های نمایشگاه فوتوژورنالیسم چشم سوم، شامل آثار هنری نجییب‌ مسافر، رضا یمک، بصیر سیرت، رضا ساحل و مهدی مهرآئین است که از نقاط مختلف افغانستان گرفته شده‌است.

فضای کوچک اتاق‌ها به سرعت پر می‌شود و بازدیدکنندگان خارجی و داخلی را غرق تابلوعکس‌هایی می‌کند که با سلیقۀ خاص هنرمندان عکاس افغان، بر دیوارها قرار گرفته‌اند. برخی‌ها در سکوت به تماشا پرداخته‌اند و برخی دیگر حیرت‌زده از دیدن تصاویر و عده‌ای هم با لبخندهای تلخ و نگاه‌های مضطربی، تابلوها را می‌بینند، گویا رشتۀ ارتباطی از زندگی‌شان را در لابه‌لای تصاویر می‌یابند.

جوانی که در کنارم ایستاده، به دوستش می‌گفت: بعضی وقت‌ها سیر و سلوک در دنیای مجازی تخیل را ترجیح می‌دهم به رویارویی با واقعیت‌ها. شاید در نگاه او، نه که در نگاه هر فرد، واقعیت‌های این مرز و بوم آن‌قدر تلخ و دردناک است که با روح و روانی خسته و پریشان در تقلای گریز از آنها بر می‌آییم.

احساس می‌کنم، جغرافیای نفرین‌شده‌ای که جنگ و خشونت را در دامان خود پرورانده و همۀ تار و پودش با درد و رنج گره خورده، چاره‌ای جز این برای ساکنانش نمی‌گذارد؛ فرار، رجعت به تخیل و سر دشمنی با هر آن‌ چه بوده و هست، گذاردن. مردم ما عقدۀ نداشتن‌های زیادی را تجربه کردند. تاریخ‌مان تاریخ عقده است و حالا متبحرترین خودسانسوری‌های جهان، در این جا یافت می‌شوند. چیزی که حتا عکس‌ها راویان خوبی برای آنند. روایتی که هر بار با بعضی از این عکس‌ها و به مناسبت‌های خاصی برایم بازگو شده بودند. روزی به بهانۀ محو خشونت علیه زنان و روزی دیگر به بهانۀ صلح و صدها بهانه‌های این‌چنینی دیگر.

اما این بار عکس‌های کودکان، مردان و زنان با رنج‌های طولانی و خوشی‌های شاید ناپایدارشان، زندگی‌هایشان و جامعه‌شان که اکثراً برتافته از فرهنگ و رسوم متفاوت جامعۀ افغانی است و همین مجموعه با موضوعات گوناگون، وجه تمایزی شده میان نمایشگاه فعلی و نمایشگاه‌های قبلی عکس.

صد و پنجاه تابلو با صد و پنجاه روایت بر دیوارها و تابلوهای دیگری که در کنار پنجره‌ها و یا روی زمین به دلیل نبود امکانات، اما به زیبایی دکور شده‌اند، لرزه بر اندام هر بیننده‌ای خواهد افگند و این سؤال را در ذهن هر فردی تکثیر خواهد کرد که بر افغانستان چه می‌گذرد؟ در دل آرزو می‌کنم، ای کاش این عکس‌های زیبا، اما تأثرانگیز، از بطن افغانستان دیروز می‌بود و امروز، تنها زنده شدن خاطرات تلخ گذشته، اما افسوس.

مرکز فوتوژورنالیسم چشم سوم را چهار عکاس افغان در سال ۱۳۸۷ پایه گذاری کردند. این مرکز نمایشگاه‌های متعددی را در داخل و خارج از کشور راه‌اندازی کرد و هم‌اکنون در نظر دارد در راستای فعالیت‌های فرهنگی‌اش، زمینۀ آموزش حرفه‌ای را برای علاقه‌مندان هنر عکاسی فراهم کند.

قابل ذکر است که این نوشته در وب سایت جدیدآنلاین به نشر رسیده است.

من هم بشرم!

 

بعد از ظهر یک روز پاییزی بود و هوا نه چندان گرم، دو نگهبان در کنار در ورودی حقوق بشر مشغول صحبت بودند و در مقابل آن ها چند فروشنده چرتی که در پناه آفتاب نیم جان خزیده بودند. بر سرعت قدم هایمان افزودیم تا زودتر به دفتر برسیم. چند قدم بیشتر نرفته بودیم که نگاهم به مردی افتاد با لباس های مندرس خاکی، پیشانی شکسته و چشم هایی که قطرات اشک به آهستگی از آن سرازیر بود، به زحمت عصای فلزی اش را بر زمین می گذاشت و تن خسته و رنجورش را در پی آن می کشید، بی اختیار پولی از جیبم بیرون کشیدم و در دستش قرار دادم، چیزی نگفت و چشمانش را بر زمین دوخت؛ اما دلش تاب نیاورد و با صدای لرزانی خواست تا غرورش را نجات دهد. به آهستگی گفت: "مریضم" دقیق تر به چهره اش دیدم، پرسیدم پیشانی ات چه شده؟ انگار سنگ صبوری گیر آورده باشد، اشک هایش را با دست پاک کرد و گفت آمده بودم حقوق بشر از وضع زندگی و بیماری ام گفتم ولی گفتند برو این مسأله به ما مربوط نمی شود، گفتم داکترها در بگرام گفته اند اگر خارج بروی خوب می شوی؛ گفتم اگر خوب شوم کار میکنم، خانه و شش فرزند کوچکم را سرپرستی می کنم، نمی گذارم بچه هایم بی سواد بمانند، نمی گذارم دست گدایی از خانه ام به سوی هر کس و هر جایی دراز شود؛ اما گفتند ما هیچ کاری برایتان نمی توانیم، برو هلال احمر وظیفه آنهاست، گفتم رفته ام نه یک بار که بارها؛ ولی گفتند برو وظیفه ما نیست. کارمند حقوق بشر حرفم را قطع کرد و گفت ما هم کارهای دیگری انجام می دهیم، وظیفه ما هم نیست. وقتی بیرون آمدم، چیزهای زیادی در سرم می پیچید، یک لحظه پیش چشمم تاریک شد و بر زمین افتادم. دلم برایش سوخت، گفتم خوب حالا چه کار میکنی؟ با این وضعیت که نمی توانی کاری کنی!گفت به خدا می توانم اگر حالم خوب باشد؛ اما حالا نه. بیکارم و با این وضع هفته ای 1500 افغانی پول می دهم تا رفتن به بگرام برای تداوی و پس آمدن، خرج خانه وقرض داری هم هر روز سنگین تر می شود، به هر جایی رفتم تا به دادم برسند. پیش مراجع مذهبی رفتم؛ اما هیچ کدامشان مرا نپذیرفتند. روزی نزد آیت الله محسنی رفتم گفتم شاید مرهمی برای دردهایم شود، بعد از روزها عجز و درماندگی اجازه حضور یافتم؛ حتا حرف هایم را تا آخر نشنید، با گفته هایش مرا آتش زد، گفت من خودم قرض دارم برو که مسلمین و مسلمات کمکت کنند و مرا به دست فردی به نام بصیر سپرد. او هم با یقین خاصی به من گفت؛ شما ها عادتان شده که گدایی کنید؛ گفتم به خدا مریضم، فقط کمک کنید تداوی شوم، آن وقت خودم کار میکنم؛ اگر من بمیرم هیچ فکرش را کرده اید که بر سر زن و شش فرزندم چه خواهد آمد؛ اسناد پزشکی ام را دید و با تمسخر گفت: اگر بیست هزار افغانی بدهی نصف افغانستان را به نامت می کنند. " شما ها عادتان شده که یک شکمبه گاومیش را به دو صد افغانی بخرید، به خودتان بسته کنید و بوی گند بگیرید، بعد بیایید پیش حاج آقا که ما مریضیم". از شنیدن این سخنان آن قدر شرمیدم که گپ در دهانم خشکید. روز دیگری دفتر آقای محقق رفتم، گفتند از طریق صلیب سرخ برای معالجه شما اقدام می کنیم، خیلی خوشحال شده بودم، گفتم بالاخره مشکلم حل می شود؛ اما وقتی دفعات بعد رفتم دیگر از این حرف ها خبری نبود و هر بار با دادن مقداری پول می خواستند وعده هایشان را فراموش کنم. جای دیگری رفتم، گفتند این جا، جای سیاست نه توزیع خیرات؛ هر بار وقتی مجبور می شوم دستم را به امید امدادی جایی دراز کنم، با خودم می گویم کاش زمین همین لحظه ترک بر دارد و من در آن فرو روم، ولی وقتی به یاد بچه ها و خانواده ام می افتم می ترسم؛ بعد با خود می گویم چه کار کنم، وقتی صلیب سرخ و هلال احمر می گویند برو مشکلت به ما مربوط نمی شود، وقتی کمیسیون حقوق بشر صدایم را در گلو خفه می کند، وقتی رهبر دینی می گوید برو و وقتی که هیچ کسی برایم دل نمی سوزاند، باید هیمن گونه بسازم و بسوزم. در دلم گفتم راست می گویند: این رهبران مذهبی و سیاسی، آخر اگر پول هایشان را صرف این آدم های بیچاره کنند، پس چطور در برابر هم جبهه گیری کنند؛ این آدم ها فقط وقتی به درد می خورند که بتوان روی خونشان زینه ای زد. فقیر علی با وجود بیماری ای که مانند خوره به جانش افتاده به هر جایی که می توانسته سر زده؛ اما دریغ از یک گوش شنوا.نمی دانم شاید واقعا به هلال احمر ما ربطی ندارد که افغانی بین مرگ و زندگی دست و پا می زند، شاید به دولت ما ربطی ندارد که خانواده افغانی نان خوردن ندارند که فرزندان کوچکشان عقده نداشتن های زیادی را در خود می گیرند و... این تنها فقیرعلی نیست که سهم تلخی از زندگی را به میراث برده، در هر کوچه و پس کوچه افغانستان، صدها نفر مانند او و یا اسف بار تر از او زندگی می کنند. در خانه های گلی خرابه و یا در زیر چادرها با شکم های گرسنه روزگار می گذرانند و هر سال بر تعدادشان بیشتر افزوده می شود؛ اما از این وضع هیچ عرق شرمی بر جبین دولتمردان و مسوولین دولتی افغان نمی نشیند و هیچ کسی پاسخگوی این وضعیت رقت بار نیست.

 

چنانچه فردی از خواننده گان محترم قصد همکاری بااین هم وطن گرامی را داشته باشندُ می توانند از طریق آدرس زیر با ایشان تماس بگیرند. 

 

نام: فقير علي
آدرس : برچي، ريگريشن
شماره تلفن: 0700239122

شماره حساب بانكي در باختر بانک:100803100070921

 

سحر هم بدون خداحافظی رفت!

چهل و هشت ساعت شده که خواب از سرم پریده، مدام با ذهن آشفته ام کلنجار می روم، نه، هرگز، امکان ندارد، مگر می شود و بعد از این همه، یک حقیقت تلخ، به من گفته اند سحر خودکشی کرد. به همین سادگی، خودکشی کرد! همان سحری که مرکز تعاون ما را با هم آشنا کرده بود و بعد دیدارهایی  در جلسات کاشانۀ نویسندگان، محافل فرهنگی و دانشگاه و هر از گاهی تلفن هایی از او که حالم را  و از کار و روزگار می پرسید. روزگار غریبی که من و خیلی های دیگر با آن ساخته بودیم؛ اما او را از پا در آورد. سحر هم مثل دهزاد عزیز زیر ضربه های زندگی شکست و کسی از دوستانش نفهمید این همه دردهای او را که مثل خوره به جانش افتاده بودند،همان گونه که دهزاد نخواست بر پریشانی ما قدمی بگذارد، سحر  عزیز هم نکرد؛ اما چه می دانند که چه کردند با ما . آخر این رسم دوستی نبود.

 سحر به بهانه ای غزنی رفت، به سراغ خانواده اش، خانواده ای که  او را در منجلاب زندگی تنها رها کردند، خانواده ای که احساسات او را بازیچه انگاشتند و به سخره گرفتند گفته های او را و سحر تصمیم به رفتن گرفت تا دیگر هیچ خانواده ای فرزندش را  محکوم به جبر نکند، سحر رفت تا پاسخی ماندگار به قساوت قلب نزدیکانش باشد تا دیگر هیچ خانواده ای مهر سکوت بر لب فرزندانش نزند تا ...

سحر رفت با همۀ امیدهایش، سحر آرزوها و  رویاهای جوانی اش را با دستان خودش خاک کرد، تمام مسیر غزنی تا کابل را به سختی جان کند با عقده ای که برای همیشه در گلویش فروکش کرد و من تمام مسیر کابل تا غزنی را گریسته ام تا شاید برگردد و چه گریستن عبثی... نمی دانم چرا این شعر باز به سراغم آمده:

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد                      فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی                  رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب             که اندر میان غزلها بمیرد

 

خانواده اش سحر را به کابل آوردند تا نجاتش داده باشند؛ اما چه بهای گزافی  را پرداختند... کاش می گذاشتند تا سحر برای خودش و در دنیای خودش زندگی می کرد.

سحر در کابل جان داد و باز او را به سوی غزنی بردند، برای آخرین بار تا این بار جسمش را خاک کنند؛ آخر روحش را پیش از این مدفون کرده بودند.

 وقتی رفت خبرم کردند، گفتند سحر خودکشی کرده، تابلیت خورده و خودش را از شر این زندگی لعنتی خلاص کرده، از سر وحشت خندیدم، وحشت از پذیرفتن مرگ سحر، یک ماه پیش او را دیدم، صحبت کردیم، گفتیم و خندیدیم؛ غافل از این که چه بر سرمان خواهد آمد! به  هر جایی تلفن کردم تا بگویند که این همه دروغ است، تا بگویند که هذیان می گویم، تا بگویند دیوانه ام من، مگر دستانم می ترسیدند تا شماره خودش را بگیرم، می ترسیدند از این که دیگر صدای او از پشت گوشی نیاید...

نگاه، تلفنی می گوید: باور کن عزیز، من هم باور نمی کردم؛ ولی دیدم، می خواستم فریاد بزنم که چقدر دروغ! بس کن دیگر، رفتنش را باور ندارم که ندیدم او را وقت رفتن، به خودم تلقین میدهم حتما کاری دارد، جایی رفته و باز سر و کله اش پیدا می شود. آخر او جوان بود، آرزوهای زیادی داشت و کارهای ناتمام بسیار، قرار بود همین وقت ها ولسوال شود و این که حالا برای رفتنش خیلی زود بود.

  او مرد بود و همیشه شنیده ام که مرد گریه نمی کند چه برسد به خودکشی و حالا میفهمم که این هم مثل هزاران دروغ دیگری بود که به خورد ما داده اند.  

سحر رفت و ما را در غم هایش شریک نکرد، شاید او هم می دانست که کاری جز تأسف و تأثر از دستمان ساخته نیست و او این چیزها را نمی خواست. سحر قربانی سنت های کثیف جامعۀ افغانی شد، همان سنت هایی که دهزاد را حلق آویز کرد و سحر را وادار به خوردن تابلیت های مرگ آور و شاید به مرور زمان باقی مان را به گونه ای دیگر از پای درآورد.

دیگر باورمی کنم که رسم زیستن در این جغرافیای وحشی، چنین است . دو راه بیشتر نداری یا باید خودت خود را از بین ببری یا از بین می برندت و سحر خود را کشت تا با دستان دیگری کشته نشود و من از هر دو می ترسم، چون کارهای ناتمام زیادی مانده و تازه نمی دانم که سحر در وصیت نامه اش چیزی از ما خواسته یا نه؟ شاید هم هرگز وصیتی در کار نباشد و سحر خواسته تا هیچ نشانی از خود باقی نگذارد...؛ اما ای کاش سحر می فهمید که ما همه نسل درد و رنجیم و مولود بدبختی....

این همه را برای تسلای خاطرم می نویسم تا در فاتحه اش بگویم او تنها درد نکشیده؛ گرچه هنوز مرگش را باور ندارم.

این هراس را چه کسی پاسخگوست ؟

مشتریان زیادی در مارکیت مشغول خرید اجناس مورد نیازشان بودند، من هم یکی از آنان. بعضی ها گپ می زدند، بعضی ها در حال پرداخت پول، بعضی دیگر هم اجناس را می دیدند. سر دروازه ورودی مارکیت یک تلوزیون پلاسما خودنمایی می کرد؛ تلوزیون روشن بود و گوینده طلوع اخبار می گفت: در همین اثنا صدای جوانی بلند شد که گفت خدا خیره پیش کند، باز انفجار شد. این بار مشتریان همگی به صفحه تلوزیون چشم دوخته بودند و صاحب مارکیت با عجله ریموت را به دست گرفت و صدا را بلند تر کرد تا همگی بشنوند.

 انفجار در نزدیکی سفارت آلمان رخ داده بود؛ اما تا آن لحظه از خرابی ها و تلفات، اخبار دقیقی در دست نبود. بعد از پایان خبر به چهره هر کدامشان نگاه می کردی؛ می شد، ترس و وحشت را به خوبی از چشمانشان خواند. مرد مسنی از مشتریان گفت"  هر روز در ای مملکت باید منتظر حادثه باشیم؛ اینجا امنیت نیست، خارجی هم ما را می زنه، طالب هم ما را می زنه، دولت هم ما را می زنه؛ خدا خودش به داد ای مردم غریب برسه و بعد یکی دیگر از مشتریان رویش را به سمت پیر مرد گشتاند و گفت: دو، سه سال پیش، کمی اوضاع خوب شده بود؛ اما حالی هر روز بدتر شده می رود. در لوگر ما که دیگه اثر از حکومت و عسکر و پولیس نیست، طالبا همه کاره شدند؛ مردم هم پشتیشان را میکنند، همه چیز جور جور است، نه ایقه بمب و انتحاریست نه خارجی که به خاطریش مردم کشته شوند و بالاخره این صحبت ها و تبصره ها چند دقیقه جریان داشت تا این که حرف آخر این شد که امسال در افغانستان به شدت اوضاع به خاطر اختلافات سلیقه یی (طالبان- حکومت و قوای خارجی) باز به هم می خورد.

این تنها نظر این افراد نبود که چنین چشم دید و بدبینی به آینده افغانستان داشتند که این دیدگاه بیشتر افغان ها نسبت به وضعیت جاری در افغانستان است.

 اگر این روزها کمی به محور صحبت های عمومی نزدیک تر و دقیق تر شویم، دیده می شود، مردم اعتماد خود را به همه مراجعی که میتواند، حامی شان باشد؛ از دست داده اند، وقتی در سرک، پولیس ها با سوزن های دراز به بدن کراچی وانان فرو می کنند، یا با چوب به سر و رویشان و یا هم وسیله هایشان می زنند ، مردم از وحشت هزار بار در خود می میرند؛ وقتی یک عسکر خارجی به موترهای مسافری هشدار می دهد، کنار بکشند یا راه را باز کنند، موترها به سرعت گوشه، یا دور می روند، مردم از عساکر خارجی و از پولیس ها یی که باید مجری قانون و تامین گر ثبات و امنیت باشند؛ می ترسند و از طالبان نیز از مدت ها قبل در هراس بودند، حقیقت این است که حالا دیگر مردم همه را به یک چشم می بینند؛ طالب، پولیس و عسکر خارجی همه شان مردم را از پا در می آورند و همه شان برای این مردم، دستان به یغما برنده هستی و امیدها و آرزوهایشان شده اند.

 این مردم نگون بخت هر روز تا اندکی امیدوار می شوند، در یک آن همه چیز به هم می ریزد با حادثه یی مثل بمباران ملکی، با حادثه یی مثل انتحار و یا هم وقتی از اخبار می شنوند که پولیس هستی کودک خردسالی را با تجاوز جنسی از او گرفته است. این ها همه اش درد است، همه اش رنج زیستن در جغرافیایی است که برایشان هیچ نمی دهد و زندگی ای که پر از تشویش و بیم و اضطراب،  ثانیه ها را در می نوردد و باز هم مرثیه یی دیگر برایشان می سراید.

معلوم نیست در این شوم بختی دستان چه کسی به این گناه نابخشودنی آلوده گشته و این مردم باید تقاص این همه فلاکت و محنتشان را از که پس بگیرند؟

آیا گاهی با خود فکر کرده اید که چرا این مردم از همه چیز در گریز اند و چرا ترس سر تا پایشان را فرا گرفته و هر روز بیشتر خود را در دردهایشان محبوس می سازند؟ شاید تنها جوابش این باشد که این ها از این همه اعتماد واهی سرشکسته اند! این ها به ستوه آمده اند و به غایت تنهایی و رنج خویش رسیده اند. می دانند، در سرزمینی که عدالت نیست؛ خوشی نیست، آرامش نیست، سعادت نیست؛ فقط و فقط در این چنین سرزمینی، بدی هاست و بدی ها؛ پس چه چیزی را با نگاه امید ببینند.

شاید این مردم در مخیله دولت افغانستان نباشد، چرا که می گویند: این اسیران را از چنگ دیو و دد طالبان برون کرده اند و با حصار دموکراسی محافظت می کنند؛ پس  اما خوب است یک بار، فقط یک بار ببینند چه بر حال و روز این مردم آمده و این ها چه می کشند، از ابر مردان قدرت در جامعه شان. نیم نگاهی کافی است تا حال و روز این مردم احساس شود، چیزیکه که هیچ گاه اندیشه ای ژرف را بر خود جلب نکرده است..