گوشه هایی از زندگی مردی که سیاست را دوست دارد!

بیرون سرد است و دانه های برفی که آرام بر زمین می نشینند، از پشت پنجره ها دیده می شود؛ اما هوای اتاق با گرمای بخاری، سردی بیرون را مسخ می کند. پشت میز کارم می نشینم و سایت های مربوطه را چک میکنم، بچه ها یکی یکی می آیند و برنامه کاری جدیدشان را می گیرند، در همین هنگام او با ابهتی مزید داخل می شود، بچه ها به احترامش بلند می شوند و بعد از تعارفات معمول خارج می شوند، به سمت بخاری نزدیک می شود و همان جا بر چوکی می نشیند. بعد با نگاهی شاد، به سویم می بیند و می گوید" خوب چه خبر از کارها؟ خوب پیش می روند؟" با علامت سر جوابش را می دهم. همین گونه که به بیرون می بیند، تلفنش به صدا می آید، با غرور و تحکم صحبت می کند و بعد بدون خداحافظی گوشی را قطع می کند!

با روزنامه های روی میز مشغول می شود و بعد کمی از تحولات صحبت می کند، باز هم صدای گوشی؛ اما این بار با لبخند گوشی را بر می دارد و با  گرمی سلام و احوالپرسی می کند.  بعد از کلی خوش و بش، می گوید اولادها خوب هستند؟ ......مکتبش خلاص شد؟ نمره چندم شده امسال؟ خوب دیگر بچه کی است که ایقدر لایق نباشد، به بچیم شب تلفن می کنم؛ حتما برایش تحفه ی خوبی می خرم و بعد باز هم خنده و لطف و مهر و آخر هم کلی سفارش که مواظب خودت و اولادها باش.

دوباره صحبت ها را از سر می گیرد. از تجارت و زندگیش می گوید و از بعضی ارتباطاتش و کارهایی که تازه شروع کرده،  بعد با ولع تمام،  آب دهانش را قورت می دهد و باز به سویم می بیند!  راستی یگان کارهای دیگر را هم نو شروع کردیم، باز می شود، همرای بچه ها کمک شوی؟ البته تشویش نکو، سهمت محفوظ است. شما که هم قلم زدن را خوش دارید و هم از آن درمانده نمی شوید! چای می نوشد و باز گپ می زند، از گپ زدن خسته نمی شود. باز هم صدای گوشی"

بلی؛ خوب از کدام پوهنتون استید؟ مشکل لیلیه که چندان گپ مهم نیست. ساعت چهار بیایید خانه مه، و بعد آدرس خانه را می دهد، چشمانش برق می زند و بعد خنده هایی از سر مستی سر می دهد. تلفنش را بر می دارد، صدایی ظریف و زنانه از تلفن می برآید، با خنده گپ می زنند. می پرسد کجایی؟ از پشت تلفن صدای گفتن آدرس می آید و بعد او می گوید، موتر ده دقیقه بعد می رسد. بازهم مرا می بیند و با خنده خارج می شود.

صحنه هایی مثل این را حداقل روزی یک بار از جنابشان می بینم و هر روز اعمال او فکر مرا تا دور دست ها می برد؛ اما او باز هم سیاست را دوست دارد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

پس از کلی غیبیت دوباره بازگشتم تا چشم دیدهایم را با شما عزیزان شریک بسازم  با این تفاوت که این بار می خواهم به گونه ای

د یگر قلم بزنم و آن چه پیداست چشم انتظار  نظرات و انتقادات شما عزیزان هستم تا باشد در نوشتن توانا تر گردم.

 

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید!

 افغانستان نسبت به هفت سال گذشته تغییرات زیادی کرده است. این سخنان جورج بوش رییس جمهوری امریکاست که هفت سال پیش به جنگنده های نظامی این کشور و متحدانش فرمان داد تا لانه های تروریزم را در خاک افغانستان در هم بکوبند؛ اگر چه آن زمان،  آرای عمومی بر این استوار بود که افغانستان به زودی روزهای وحشت بار جنگ را فراموش خواهد کرد و آن چه در دورنمای افغانستان ترسیم میشد؛ افغانستانی عاری از خشونت و جنگ بود و مردمان رهیده از جنگ در انتظار فردا و فرداهای بهتر به استقبال روزها می رفتند؛ اما در  ناگهان این همه رویا، گوش مردم افغانستان با زمزمه ها و چشم هایشان با بازی های جدیدی آشنا  گشت؛ بازی هایی که در آن نه تروریزم نابود شد  و نه امنیتی به افغانستان آمد.

حکومت ظاهرا در جنجال های بی برنامگی بودن و بی صلاحیتی خود بند مانده است. از سویی فساد سر سام آور اداری و از سویی دیگر قانون شکنی ها، مافیا و ...؛ حتی وعد ه هایش دیگر جایی برای اعتبار نمانده  و آن را مهاجرین بازگشته به کشور که با درد بی کاشانگی و بی کاری لمس کرده اند و آن اکثریتی عظیم در انتظار فرج که هیچگاهی لبخند مهری از سوی حکومتشان ندیده اند، به خوبی می فهمند.

روز به روز بر میزان مخالفین و منتقدین حکومت افزوده می گردد، انتحار ها و انفجارها که تا هنوز هم قربانیان زیادی می گیرد، خارج شدن برخی قسمت های افغانستان از کنترول حکومت، بالا رفتن گراف اختلافات و تنش های قومی – نژادی و در کنار آن هیولای فربه ی فقر و بیکاری؛ امروز از افغانستان، افغانستانی ساخته بسیار حساس و شکننده، افغانستانی که در آن نه کمک های جامعه ی جهانی قادر به مهار بحران آن است و نه کمک های نظامی آنان در پیشگیری و کنترول وضعیت بحرانی موجود موثر واقع می شوند و نارضایتی ها از برخورد حکومت و از شیوه های کارکردی خارجی ها در افغانستان، هر روز بیشتر از روز قبل قوت می گیرد؛ تا جاییکه امروز بسیاری از طیف های مختلف اجتماعی، سیاسی بر آن شده اند که استراتژی های مبارزه با تروریزم غیر دقیق و نیازمند بازنگری است؛ چرا که بر خلاف همه انتظارات افغانستان امروز افغانستانی نیست که انتظارش می رفت؛ بلکه افغانستانی است که شدیدا در گیر خشونت ها و در حال بازگشت به گذشته ناآرام و خونین خویش است. خشونتی که نیروهای امنیتی افغان در آن قربانی می شوند و نیروهای امنیتی خارجی نیز هر روز از آن تلفات سنگینی را متحمل می شوند.

امنیت افغانستان در حال حاضر با توجه به حضور نظامیان خارجی در شدیدترین حالات بحرانی قرار گرفته است، مردم افغانستان با ترس و وحشت از اختطاف، انتحار و انفجار روزها را می گذرانند و فرمانده هان نیروهای نظامی امریکا و انگلیس بارها از کشورهای متبوعشان درخواست ازدیاد نیروهای نظامی به افغانستان را کرده اند؛ این در حالیست که اخیرا نیروهای ناتو با مشکلات دیگری چون به آتش کشیدن محموله های مواد خوراکی و مهمات نظامی شان از سوی گروپ طالبان در پاکستان مواجه اند و هر روز خود را تنگناهای بیشتری می یابند؛ اما در همین حال آقای بوش در دیدار با نظامیان امریکایی در بگرام، اظهار داشته که آنها به موفقیت های زیادی در افغانستان، دست یافته اند؛ حال آنکه امنیت و مبارزه با تروریزم بنیادی ترین مسأله ای بود که باید به آن پرداخته میشد؛ اما نتیجه هفت سال حضور نظامی امریکا و متحدانش در افغانستان، فرو رفتن هر چه بیشتر در باتلاق نا امنی و فقری است که بیداد می کند و اثرات آن را در وضعیت موجود افغانستان به خوبی می توان دریافت؛ چیزی که آقای بوش به جای پذیرفتن آن سعی در توجیه کارنامه کاری اش دارد و می خواهد به زور به جهان بقبولاند، امریکا در افغانستان پیشرفت های چشم گیری داشته و به موفقیت های زیادی نایل آمده است؛ حال آنکه رد پاهای غلط استراتژی های خارجی در افغانستان به خوبی آشکار گشته و جایی برای شک در آن نیست؛ اما شاید این ادعا ها دلیل بر آن دارد که بوش و برخی همتایانش، موفقیت ها در افغانستان را از چشم انداز دیگری می بینند که دیگران قادر به دیدن آن نیستند.

  

چند لحظه ای با....

 عسکر قد بلند و ستبر، از پیشاپیشم می رود و با کنار زدن جمعیت ده ها نفری مردم، راهی برای عبورکردنم باز میکند  و بعد با احترام مزیدی در مهمان خانه را برویم می گشاید. به داخل می روم و گوشه ای روی چوکی آرام می گیرم. نمی دانم مراسم خاصی است یا نه؟

خدمتکار جوان با نوشیدنی هایی در دست داخل می شود، بسیار مودب و سر به زیر است . می خواهم آتش کنجکاوی ام را خاموش کنم، ولی انگار در برابر سکوتش نمی توانم چیزی بگویم و از کوشش بیهوده منصرف می شوم.

در این ملاقات؛ باید آقای سید منصور نادری- رهبر محلی فرقه اسماعیلیه- را ببینم ، تاکنون ذهنم در مورد این بزرگمرد افغان، کاملا بیگانه است. هرگز او را ندیده ام؛ به خاطر همین، نمی دانم با چه شخصیتی برخورد میکنم و چگونه باید صحبت هایم را شروع کنم؟

همین گونه که فکرم مشغول است، مردی داخل می شود، حس میکنم باید خودش باشد. به احترامش بلند میشوم. مرد خوش برخورد و محترمی است. قبل از این که چیزی بگویم، خودش را معرفی میکند، می گوید معنوی هستم، بعد می گوید: " آقا صاحب معذرت می خواهد، کمی کارش زیاد است و دیرتر خدمت می رسد." در همین بین کمی در مورد فعالیت هایشان صحبت کردیم و یک دفعه به ذهنم رسید، این جا باید سوالم را مطرح کنم. بدون معطلی گفتم: معذرت می خواهم، آیا این جا دفتر کار هم هست؟ به نظرم بسیار شلوغ است! با لبخندی گفت: نه دفترمان جای دیگری است و آقا صاحب در این روزها نتوانسته آن جا برود، روی همین حساب خیلی از مردم ها، از ولایت های مختلف، برای حل مشکلات و قضاوت دعواهایشان آمده اند. با تعجب نگاهش کردم و گفتم مگر ایشان، قاضی هستند؟ این بار کمی قاطع تر و جدی تر شد و بعد گفت: مردم از روی ارادت و احترامی که نسبت به جناب ایشان دارند، برای رفع مشکلاتشان این جا می آیند.

برایم خیلی جالب بود، راستش چیزی هم که من دیده بودم، مثل یک محکمه بود. آدم های زیادی که برای حل مشکلاتشان، خیلی مرتب در صف ها ایستاده بودند و منتظر اجرای حکم بودند . چیزی که حداقل در محاکم افغانستان و سایر ادارات آن رنگ و بویی از آن مشاهده نمی شود. به این همه فهم ، شعور، احترام و ارزش آفرین گفتم و امیدوار شدم به این که حداقل هستند در این مملکت کسانی که باری از دوش حکومت بر می دارند و با حوصله و صبر دردهای مردم را گوش میکنند؛ ولو این که از خویش باشند.

***********

بعد از مدتی وقتی آقا صاحب نادری به جمعمان افزوده شد، صمیمیتی غریب را در چهره اش، می خواندم. سنش تقریبا بالا بود و از همان دقایق آغازین صحبتهایمان فهمیدم که کمی ناخوش و خسته است؛ مگر با حوصله مندی در کنارمان نشسته بود و پیرامون آنچه می خواستیم ، صحبت می کرد. فضایی کاملا صمیمی بود، صمیمیتی که آن را مردی که بیش از هفتاد سال از زندگیش می گذشت، بعد از حل مشکلات تعداد زیادی از هم وطنانش به جمعمان آورده بود.

راستش آن روز خیلی برایم جالب و به یاد ماندنی است، وقتی به این فکر میکنم چگونه می تواند، انسان انقدر بزرگ باشد، مثال روشنش پیش چشمم مجسم می شود و تصویر مهربان و روحانی آقای سید منصور نادری پیش چشمم می آِید و آنگاه است که باز به این وطن، امیدوار می شوم که چنین شخصیت های بزرگمرد و آزاده ای  را در خود دارد.

 

او به خاطر عاطفه اش مرد!

دوستی ما مثل همه  ی دوستی ها با یک اتفاق ساده شروع شد، یک لبخند و چند نگاه و بعدش هم صحبت هایی از این طرف و آن طرف، درست سه سال پیش وقتی در راس هیئتی برای کاری به مزار شریف رفته بودم.

 تمام روز اول با آدم های مختلفی از دفتر های پارتنر در مورد کارهایمان صحبت کردیم و به تبادله ی معلومات پرداختیم. بعد از ساعت ها کار برای شب  رئیس یکی  از احزاب ما را به رسم مهمان نوازی مهمان کردند. طبق رسومات خاصی که بود خانم ها همه دور یک میز نشسته بودند و من ناگزیر به جمعشان پیوستم و تا چیده شدن میز با آنها مشغول گپ زدن شدم که در همین حین یک خانم خارجی به جمعمان افزوده گشت، از آن جا که در جمعمان کسی انگلیسی نمی فهمید، من با انگلیسی نه چندان خوبی که می فهمیدم ، شروع کردم به صحبت کردن با آن خانم ، از کار و وظیفه اش پرسیدم و او گفت که به حیث کواردیناتور با آی آر سی کار میکند. وقتی از او پرسیدم چرا در جلسات صبحمان نبوده، خندید و گفت امروز در پرواز کمی تاخیر داشتیم.

با این که سن و سال زیادی داشت اما قیافه اش چنین نشان نمی داد، مهربان به نظر می رسید و صبور، خیلی زود جدارهای تردید و شک بینمان از بین رفته بود ، او با شکیبایی حرفهایم را در مورد وضعیت اجتماعی افغانستان گوش می داد، بعد از من پرسیده بود، فکر میکنی می توانی زنده گی را در این جا تحمل کنی؟ تنها جوابی که برایش دادم این بود که تا حالا توانستم این همه سختی را در خودم هضم کنم ولی می ترسم از روزی که دیگر نتوانم، با حسرتی در چشمانم دید و بعد گفت دلم برای افغان هایی می سوزد که کل زنده گیشان را تحمل کردند! او راست می گفت، دلش می سوخت، او یک انسان بود ، یک انسان همدرد! همین که در چشم هایش چشمان دوخته شده ام را به او می دیدم او رشته ی سخن را در دست گرفته بود، برایم با تاثر از آفریقا می گفت و این که در آن جا انسان ها چگونه زنده گی میکنند! حس کردم این آدم هیچ گاه برای خودش زنده گی نکرده و تنها و تنها برای یک عالم مردم بیچاره زنده گیش را فدا کرده!

همین گونه که حرفهای ما ادامه داشت ، میز غذا هم تکمیل شده بود اما خدا می داند که چه تکانی خوردم از رفتار زنان به اصطلاح تحصیل کرده ای که در کنارم نشسته بودند، آنها با سرعت چند ظرف غذا را برداشتند و حتی حالت چوکی هایشان را هم تغییر دادند ، از گپ هایی که بینشان رد و بدل شد، فهمیدم به خاطر حضور خانم خارجی این کارها را کرده اند، آخر یکیشان گفت اگه ای دست بزنه که کل غذاها نجس می شود! رفتار زننده ی آنها مرا به فکر فرو برد که با صدای آن خانم به خود آمدم ، با حیرت می گفت اینها چرا این کار را کردند، انگار خودش فهمیده بود  که چرا؟ دلم نیامد ناراحتش کنم از این که او در بین این جمع وصله ی ناجوری است، اما برای سوالش نیز آماده گی نداشتم، ماندم که چه بگویم یک دفعه گفتم اینها عادت دارند این طور غذا بخورند و بعد از جواب احمقانه ی خودم سعی کردم با تعارف غذا ذهنش را منحرف بسازم. باز هم صحبت را از سر گرفتیم و او از سن و سال، تحصیلات و فامیلم پرسید؟ صحبت ها از رسمیات خارج شده بود  و ما از چیزهای دیگر میگفتیم او از آمریکا که زاده ی آن بود می گفت و من از ایران و افغانستان

چند روزی که در مزار بودیم  و مخصوصا این که وقتی در بین مردم می رفتم او به اطمینان و اتکای به من می آمد و بعد از کار روزانه در کنار هم می نشستیم و صحب می کردیم، صمیمیت من با او سبب شده بود خانم های دیگر به ما دقیق شوند و حتی وقت غذا خوردن وقتی که ما از یک ظرف غذا میکشیدیم با تعجب و دهان باز ما را می دیدند و به من می گفتند تو نباید به چیزی که او دست می زند دست بزنی ، نجس میشوی و باید غسل کنی!ا اما من گفته بودمشان بر حسب، که دین ما گفته باشد آدم کافرنجس است ولی نگفته که آدم های اهل کتاب نجسند و باید با آنها این گونه برخورد کرد، خلاصه این که ذهنشان را شست و شو دادم  و آنها هم رفتارشان را تغییر دادند و دیگر از سر میز نمی گریختند و غذایشان را پنهان نمی کردند تا جایی که دوستم به من میگفت اینها را دوباره چی شده ؟ اما لبخنهای من در برابر این سوال او باعث شده بود او هم موضوع را بفهمد و بعد از این که اصل ماجرا را برایش گفتم تازه بود که کلی خندید و گفت، واوه یعنی این همه به خاطر من بود؟ و بعد با خنده ی ملیحی گفت تو دید همه ی اینها را به من چگونه عوض کردی؟

روزها میگذشتند و خلاصه این که شب آخر اقامتمان نزدیک میشد و ما باز مهمان بودیم اما چند مصاحبه ی پی در پی باعث شد من کمی دیرتر به محفل مهمانی برسم ، همین که رسیدم دوستم را دیدم که روی مبلی تنها نشسته، دلم برایش می سوخت از این که مثل زن های افغان خودش را مقید به این کرده که فقط در محلی که زنان هستند،  بنشیند، به سویش دست تکان دادم و او لبخندی زد، شب آخر بود و صحبت هایمان گل کرده بود.

 پاهایش درد می کرد و نمی توانست راحت باشد، به اتاقش رفتیم و من برایش پتو انداختم، او گفت قصد دارد فردا زمینی به سمت کابل برود اما من برایش از ناامنی های راه که تازه شنیده بودم گفتم مگر او بعد از چند تلفن به من گفت چیز مهمی نیست،  دزدها دیشب به موتری حمله کره اند اما من صبح می روم و جای ترس نیست.

وقت خداحافظی رسیده بود، مرا سخت در آغوشش گرفته بود و چشم های هر دومان کم کم از اشک پر می شد، برایم گفت خیلی خوشحال است از این که دوستی مثل من دارد و از زحماتم تشکر می کرد او می گفت برای جلسات بعدی ما در لوگر و خوست هم خواهش میکنم بیا. اما من برایش گفته بودم آن جا ها حس میکنم خیلی نا امن است و من می ترسم اما او برایم گفته بود نترس !

از آن وقت ها دو سه سالی گذشت. در این مدت او را در هرات و چند جای دیگر دیدم و بعد این که با گذشتن روزها کارهایمان هم زیاد میشد و دیگر وقت زیادی برای  صحبت نداشتیم. هر کداممان در جایی مشغول بودیم و زنده گی میگذشت تا این که دیروز وقتی خبرها را دنبال می کردم شنیدم که سه امدادگر زن خارجی کارمند آی آر سی در راه لوگر به ضرب گلوله کشته شدند. از شنیدن خبر ناراحت شدم و برای دوستی که چند وقتی را با هم بودیم افسرده گشتم. خبرها مرگ او را تایید می کردند و من بی مهری مردمانی که او را کشتند زار می زدم.

او کشته شد در این جا در سرزمینی که به بی مهری موسوم است در سرزمینی که زاده ی جنگ و خون است  و تا کنون خون های زیادی را بر خود دیده است .

او هم عاقبت مرد با همان عشقی که در راه یاری انسانی در سینه داشت!

 

باز هم حلقه ها ی آویزان اعتماد

 

 مقامات افغانی، شمولیت در نشست سارک را برای افغانستان با اهمیت خوانده اند و اشاره کردند که افغانستان به دلیل موقعیت ممتاز جغرافیایی خود در منطقه میتواند نقش پل ارتباطی را برای شرق میانه و آسیای مرکزی، داشته باشد.

 این نشست که با هدف تقویه ی مناسبات و همکاری های اقتصاد ی، فعالیت های حقوق بشری،مبارزه با مواد مخدر و تروریزم صورت می گیرد هم از نگاه اقتصادی و هم از نگاه سیاسی برای افغانستان حائز اهمیت است  چرا که توسعه ی مناسبات اقتصادی هم شدیدا وابسته به بعد سیاسی امر برای افغانستان است که شدیدا متاثر از  تروریزم می باشد. 

در طی روزهای اخیر که هم زمان با برگزاری پانزدهمین نشست  سارک  و اولین حضور افغانستان به عنوان یکی از اعضای کلیدی و تازه وارد در این نشست بود، وضعیت امنیتی در افغانستان رو به شمارش معکوس گذارده و هر آن امکان وخیم تر شدن اوضاع دور از پندار نیست، سوالات زیادی با گرایش محوری تأثیرات این نشست و برخی مذاکرات صورت گرفته در آن بالای تأمین ثبات و امنیت در افغانستان مطرح می گردد. از آن جا که مبارزه با تروریزم یکی  از مهم ترین مبناهاییست که این نشست بر آن استوار است، نقش و تاثیرات این نشست باید در تعدیل اوضاع امنیتی و مهار بحران امنیت در افغانستان پر رنگ  جلوه نماید از آنجا که پاکستان به عنوان نقطه ی بحران زا در منطقه و در خصوص افغانستان به شمار می آید و سیاست های در پیش گرفته شده از سوی پاکستان در برابر کشور همسایه اش افغانستان، در این سالها نشان داده است که آشفتگی در افغانستان ارتباط تنگانگ و معنا داری با سیاست های خارجی پاکستان دارد اما تا به امروز هیچ اعتدالی در سیاست های پاکستان جهت کاهش تشنجات در افغانستان دیده نشده است اما در طی نشست اخیر و صحبت هایی که نخست وزیر پاکستان یوسف رضا گیلانی به همراه حامد کرزی داشته است از مفید و مثبت بودن گفتگو های صورت گرفته بین این دو کشور یاد شده است و کرزی نیز اشاره کرده است که روابط با پاکستان ادامه خواهد داشت البته این سخنان در حالی صورت گرفته که بعد از حمله ی مرگبار بر سفارت هند که مقامات افغان از دست داشتن سازمان اطلاعاتی پاکستان آی اس آی خبر داده بودند، صحبت هایی پیرامون تعلیق روابط با پاکستان نیز به میان آمده بود.

اگر چه در این مدت پاکستان به جهان نشان داده است که به هیچ یک از تعهدات خود در برابر افغانستان پای بند نبوده است و هیچ نقطه ی مثبتی در کارنامه ی سیاست خارجی این کشور در مقابل افغانستان به چشم نمی خورد مفید خواندن گفتگو ها چشم انداز مجهولی برای افغانستان به شمار میرود و مبهم تر این که بر چه پایه و اساسی گفتگوهای صورت گرفته مثبت ارزیابی میشود در حالی که در این سالها چندین اجلاس مهم در زمینه ی باید های پیش روی پاکستان در راستای کمک به مبارزه با تروریزم و تامین امنیت در افغانستان صورت گرفته که تا کنون هیچ یک از آنها نتایج مثمری بار نیاورده است  و این بار نیز قطعا همین مناسبات و روابط مجهول که بین افغانستان و پاکستان جاری است به خودی خود آشکار می سازد که موثریت و ارزیابی مثبت مقامات دو طرف تاثیری بر زدودن سایه ی حرکات افراط گرایان مخالف حکومت در افغانستان نخواهد داشت و حتی ذره ای از اعمال شورشیان و دهشت افکنان گروپ تروریستی القاعده در این کشور کاسته نخواهد گردید.

از این رو  چگونه می توان به ادعاهای اخیر مقام ذی صلاح پاکستانی  و رضایت مندی رئیس جمهوری افغانستان در این نشست باورمند بود و باز هم به عنوان نقطه ی امید کم رنگی بر آن چشم دوخت و هم چنان بر حلقه های آویزان اعتماد  خود را نگاه داشت؟

 

ساعت5  صبح چهارشنبه

  

با عجله کتاب هایم را بر می‌دارم و قدم به کوچه می‌گذارم، هوا کمی تاریک و کوچه کاملاً خلوت به نظر می‌رسد، تنها صدای چند سگ ولگرد، تنهایي مرموز كوچه را در بر گرفته است، ترس ناشناخته‌يي به وجودم چنگ انداخته و در حالیکه هوایي سرد صبحگاهی صورتم را می‌آزارد، قدم هایم را وسیع تر بر می‌دارم. نمی‌دانم چرا به این وضعیت عادت ندارم و برايم بيگانه است. به جز از راننده‌گان و معدود دستفروشاني كه آهسته آهسته پرده از بساط شان برمي‌دارند، در این ساعات صبحگاهي، فرد دیگری در خیابان حضور ندارد. نمی‌دانم چرا احساس ناخوشایند دیگران به من هم سرایت کرده است. حضور یک دختر! در این ساعت! آن هم پیاده! یعنی چی کار دارد؟

 

اين سؤاليست كه از حركت هر جنبنده در ساعت 5:00 صبح چهارشنبه یکی از روزهای سرد زمستانی حس مي‌كنم.

 برای لحظه‌يی خود را جای مردانی که در تیررس نگاهشان قرار دارم، می‌گذارم، از آن جايي كه مردان كشورم را مي‌شناسم، در يك لحظه با هجوم هزاران تصور و تخيل ذهنم محاصره مي‌شود. كي هست؟ چه مي‌كند؟ از كجا آمده؟ به كجا مي‌رود؟‌ چرا تنهاست؟ لباسش؟! چادرش؟ رفتارش؟.... نمي‌خواهم تا لايتناهي افكارم غوطه‌ور شوم، از این افکار بدم می‌آید و آرزو می‌کنم ای کاش حداقل با این همه کتاب بفهمند کورس می‌روم. می‌دانم که در این جا تصور دربارۀ زنان و به ويژه آناني که تنها عبور و مرور می‌نمایند، یا جایی درس می‌خوانند یا کار می‌کنند چیست. سر به زير تر مي‌شوم  اطرافم را نمي‌ببینم و با سرعت از خیابان ها می‌گذرم. همین گونه که پیش می‌روم نگاهم بر تراکمی از جمعیت ثابت می‌ماند. شاید چیزی حدود چهل یا پنجاه نفر همه یک جا ایستاده‌اند. به ذهنم فشار مي‌آورم. بلي! چیزی شبيه اين صحنه را در مهاجرت ديده بودم. اين ها كارگراني اند كه در بازار مي‌ايستند و بعد هر كه به آنها نياز داشت، مي‌آيد و انتخاب ميكند. اين همه انسان را فقر مجبور كرده تا قبل از روشنی هوا به خیابان ها سرازیر شوند؛ برای این که بتوانند يك روز ديگر از زنده‌گي، را بگذرانند.

در ايران- جايي كه مهاجر بودم- برای مرداني كه انتظار انتخاب شدن را ميكشيدند، فرقی نمی‌کرد چه کاری باشد. کارهای ساختمانی، کار در کوره های خشت پزی، مالداری و ... آن وقت هم،  هم وطنانم در جستجوی کار می‌ایستادند پنجاه نفر، صد نفر شاید هم بیشتر از این؛ ولی تفاوت در این بود که آن روزها هر وقت مکتب می‌رفتم آنها را می‌دیدم؛ ولی فردایش که از آن جا عبور می‌کردم دیگر آنها را نمی‌دیدم به خاطر این که موتر هایی از سوی کارخانه‌ها و یا جاهای دیگر می‌آمدند و آنها را می‌بردند؛ اما همان آدم ها در این جا و در هواي نیمه تاریک صبح گاهی چشم هایشان به اطرافشان خشکیده و با آه کشیدن های گاه و بی گاه رنج به دست آوردن لقمه‌يی نان را بیرون می‌دهند.

 

لقمه‌يی، نان فکرم را تا آن طرف ها می‌برد، لقمه‌يی نان، در ذهنم تکثیر می‌شود، لقمه‌يی، نان عرق شرم را بر پیشانيم می‌نشاند و همان لقمه، مرا از زنده‌گی و از جامعه‌يی که در آن می‌زیم متنفرتر می‌گرداند. قبلاً فکر میکردم چرا هم وطنانم این قدر سمج هستند و با این که در کشورهای دیگر بارها و بارها توهین و تحقیر می‌شوند باز هم حاضرند همه چیز خود را بگذارند و با پرداخت پول و تحمل مشقات زيادي از راه هاي قاچاقی به همان كشوري برگردند كه در آن توهين شده اند؛ اما حالا وقتی می‌اندیشم می‌بینم همین لقمۀ کوچک نان است که آن ها را تا فرسنگ‌ها می‌کشاند و حالا می‌فهمم که آنها درست فکر می‌کنند. درد هزار و یک نوع توهین را به جان می‌خرند، تا آن لقمۀ نان را بدست بیاورند. آخر می‌دانند در آن جا اگر توهین هم شوند، حداقل همان یک لقمۀ نان را دارند؛ مگر در این جا که کشور خودشان است، توهین و تحقیر می‌شوند. بی هویت و بی‌شخصیت ساخته می‌شوند و این جاست که شکم های گرسنه شان حقیقت تلخی را افشا می‌کند که همین حقیقت ها آنان را از جامعه شان دلزده مي‌سازد.

نگاهم را بر می‌گردانم و هم چنان راهم را در پیش می‌گیرم. به آیندۀ مبهم این همه انسان می‌اندیشم که هر یک تعلق به خانه‌يی و خانواده‌يی دارند و در فکر لقمۀ نانی فرو می‌روم که تنها از آن یک نفر نیست؛ بل از آن خانواده‌یست که چشم به راه پدری، فرزندی و یا شوهری هستند که باید دست پر بیاید و همان پدر، شوهر و پسر این جا ایستاده است تا از زیر بار شرم خواهش و تمنا خارج شوند. همین گونه که پیش میروم احساس می‌کنم بیشتر و بیشتر در عمق دردهای جامعه فرو می‌روم.

کمی آن طرف تر مرد نسبتاَ میان سالی با لباس های کهنه بر روی تکه کارتنی در کنار یک دوکان خوابیده است. در این هوای سرد که سرما تا مغز استخوان آدمی راه ميكشد، نمیدانم چهگونه طاقت آورده و چشم هایش را بسته است. در همان جا کنار مدفوعش، تکه نانی افتاده و میدانم که اگر بیدار شود آن نان را خواهد خورد. نمي‌دانم لرزة كه بر پشتم مي‌افتد از ديدن اين منظره است و يا از سرمايي صبحگاهي؟ درد بی سرپناهی و لقمة نان این مردم را به سرحد بدبختی کشانده است و این جاست که آن مرد بیچارۀ هم وطنم خود را هزار بار ملامت میکند که چرا نمیتواند کاری داشته باشد. در این جا مردم محتاج یک لقمۀ نان اند و حاضرند هر کاری انجام دهند. حتا به جایی میرسند که مجبور میشوند جنایتی را مرتکب شوند، تا آتش درد نداری خاموش شود؛ ولو این که به واسطۀ جرمی صاحب کار شود. او حاضر است این کار را انجام دهد. نمیدانم که آیا دولت در برابر این افراد بیتوجه است یا حقایقی که در سطح جامعه میبینم این باور را در من قوت بخشیده و مرا معتقد میسازد که در این جامعه از برای درد کسی مرهمی نیست هر کس باید خودش باشد. امیدهایش، بدبختی هایش، خوشبختی هایش و رنج هایش. حس میکنم تنها کسی که این همه را در این لحظه میبیند و میفهمد من هستم. فکر می‌کنم درد های من خیلی بزرگتر از همۀ این آدم هاییست که دیده ام، صحنه هایی که هر روز در ذهنم انعکاس می یابد، تفکر زیاد، نیافتن راه چاره و آخر این که همۀ این ها مرا در بهت هر چه تمام یک نتوانستن قرار می‌دهد و امروز نمی‌فهمم که چرا بیش تر از پیش این موضوع فکرم را به خود مشغول کرده است می‌ترسم روزی به این وضعیت عادت کنم مثل همۀ آن هایی که فکر می‌کنم به این وضعیت عادت کرده اند!

صدای زنی افکارم را از هم می‌گسلد رویم را به سمت صدا می‌گردانم در وسط خیابان فرعی چشمم بر دستمال پاره پاره‌يی ثابت می‌شود که روی زمین پهن شده و زنی که با انتظار رنگ و رو رفته‌يی در چشمانش مرا می‌خواند. درد همه شان مشترک است با  این تفاوت که یکی برای یافتن کار می‌ایستد و دیگری می‌نشیند و خیلی های دیگری که خدا می‌داند چه می‌کنند و چگونه زنده‌گی می‌کنند آخر تعداد این آدم ها که این گونه به سرک ها و خیابان ها کشیده شده اند کم نیست.

وقتی سیل این انسان های بیکار را میبینم دلم گواهی بدی میدهد از خراب تر شدن آینده شان، میترسم وقتی این ها حالا زیر بار مشکلات و غم نداری از پای در آمده اند فردا چه خواهد شد؟ فردا چه بلایی بر سرشان خواهد آمد؟ میترسم این همه آدم در فقر و ناداری غرق شوند. کودکی از سرما و یخبندان طراوت کودکانه اش رنگ باخت، کبود شد و بعد معصومانه در گوشة از خیابان یخ زد و شنیدم که خانواده هایی مجبور شده اند تا فرزندان خود را به فروش برسانند فرقی نمیکند دخترشان، پسرشان هرکدام که بتواند کمکی برای خانواده شود و این رنج سنگینی است که شانه هایشان را خم میسازد. مگر شاید این نوع زندهگی وابسته به این است که آنها دانسته اند که قرار نیست تغییری در زندهگیشان به وجود بیاید تقدیرشان را این گونه پذیرفته اند و دانسته اند که انتطارشان به جایی نخواهد رسید از همین روست که چنین شیوۀ زندهگی را پذیرفته اند. نمیدانم چه سرنوشتی در انتظارشان است این افکار مثل خوره ذهنم را در برگرفته است مگر نمیتوانم کاری کنم.

به دست چپ دور مي‌خورم و داخل كوچة خلوت‌تري مي‌شوم، ديدن صحنه هاي صبحگاهي ذهنم را مشغول كرده است، تا كورس راهي نمانده و سعی می‌کنم هر طوری شده آرامشی را به اعصابم بازگردانم، به زحمت لغت های جدید را در ذهنم مرور می‌کنم.

کابوس غم, بار سنگین مردم

گرمی ظهر است و سوزنده گی آفتاب هر از چند گاهی دانه های عرق را از پیشانیم سرازیر میکند، پلاستیک کالاهای سپورتی در دستم سنگینی میکند و به زحمت آن را به دنبال خود میکشم همین طور که در مسیر تیمور شاهی پیش می آیم انبوه جمعیت را میبینم که خسته و مانده از کار و روزگار هر یک به سویی روانند. سایه ها دور سرم می چرخند و چشمهایم، سیاهی میروند در این همه بی حوصلگی یک دفعه یک چیز مثل صاعقه بر سرم میخورد و بی اختیار از کنار موترها دور میشوم باید عینک فروشی بروم و عینک خواهرم را تحویل بگیرم با بی میلی قدم هایم را بر روی پل میگذارم و مثل همیشه اطرافم را زیر نظر میگیرم، با دیدن آدم های خسته تر و در مانده تر از خودم قوت میگیرم، بسته های چاکلیت، لباس ها، سرپایی ها ، نوت بوک ها و قلم هایی که برای فروش در گوشه گوشه های پل جای گرفته اند و صداهای خسته ای که همه خاموش شده اند مرا به خود میخواند، صاحبان این اجناس، عده ایشان روی زمین تکه های کاغذی را پهن کرده اند و بر روی آن پیاله های چای را میبینم، چای سبز، چای سیاه و نان های یخ، از دیدن این سفرۀ حقیرانه بر خود می لرزم و داشتن رژیم شدید غذائیم را هزار مرتبه ترجیح میدهم، کمی آن طرف تر مردی را میبینم که لباس های مندرسی بر تن دارد، سختی یک قرن را از خطوط پیشانیش میخوانم و چشم های تو خالی اش دلم را بر زمین میرزد ولی او مثل یک سرو بر جایش ایستاده و چشم هایش را بر سجادۀ نمازش دوخته است، یکی دوتای دیگر هم انگار از فرط خستگی توان نشستن را هم از دست داده اند و بر زمین دراز کشیده اند در همین اثنا که وضعیتشان را میبینم ناگهان عربده های وحشیانۀ فردی و صداهای مردم چشمانم را بر نقطۀ دیگری به دنبال خود می کشاند، عسکر جوان در حالی که چشمانش از حدقه بر آمده بود همین گونه پیش می آمد و با لگد هر چیزی را که سر راهش بود  به سویی پرتاب میکرد، مداوم فریاد می کشید، ناسزا میگفت و بعد وحشیانه با لگدهایش بر پهلو و کمر فروشنده گان بیچاره با شدت هر چه تمام می کوبید، وقتی پیاله های فروشندۀ بیچاره را جلوی چشمانش میشکست دردلم هزار بار به جای آن فروشنده به او نفرین فرستادم ولی بیچاره فروشنده با چشم های نگرانش در حالی که او را میدید کوشش میکرد دیگر پیاله ها را از نزد او نجات دهد، همان طور ایستاده بودم بی تکانی و بی صدایی، فقط می دیدم و می دیدم، بیچاره فروشنده ها همهمه ای در بینشان افتاده بود و آن هایی که دور تر بودند کوشش میکردند با بار و وسایل خود بگریزند، نصف بیشتر سرپایی های یکی از فروشنده گان توسط عسکر به داخل دریا پرتاب شده بود و فروشنده بیچاره در حالیکه در زیر لگد های عسکر کوشش میکرد باقی سرپایی ها را جمع کند نیم نگاهش با حسرتی که از آن هویدا بود بر سرپایی های دیگری بود که به داخل دریا پرت شده بودند، بیچاره فروشنده ها در سکوت و گرمای ظهر همه با اجناسشان در حال فرار بودند یک موتر پولیس هم به همان جا رسید، بعد پولیس ها با ابهت هر چه تمام از آن پایان شدند و دسته جمعی به جان فروشنده ها افتادند، برای لحظه ای خودم را جای فروشنده های بیچاره گذاشتم و خودم را در عالم نداری تصور کردم، تمام زنده گیم اندک سرمایه ای بود که تنها با آن توانسته بودم چند بسته پیاله بخرم و به امید این که با سود اندکی که از فروش آن بدست می آورم بتوانم نان شبی را تهیه کنم همان جا و روی همان پل ایستاده بودم اما امیدوار و با شهامت در برابر سختی های روزگار، تا این که ناگهان عسکر به سمتم دور خورد با لگدش بر  کمرم زد و بسته های  پیاله را چنان پرتاب کرد که همه شان شکستند، با شکستن پیاله ها من هم شکستم دیگر از هیچ چیز خبری نبود، حتی از لقمۀ خشک نان

وقتی به اعمال آن عساکر فکر میکنم، هیچ توجیهی برای نادیده گرفتن کارشان به سراغم نمی آید و میدانم که آنها کار اشتباهی کرده اند، در هر حالت حق را به مردم می دهم با وجود این که میدانم تراکم این افراد در مرکز شهر ممکن مشکلاتی را به بار آورد اما فکر میکنم شاید این جا به علت زیادی رفت و آمد کمی تعداد مشتری هایشان بیشتر باشد و فروشنده ها ناچار هستند در همین جا باشند، از یکی از فروشنده گان پرسیدم جای خاصی را برایتان مشخص کرده اند که بروید در حالی که چهرۀ او هنوز هم از اضطراب و تشویش رنگی داشت، گفت خدا بیخ و بنیاد این بی دین ها را بکند اگر برایمان جا میدادند که ما میرفتیم.

 خشم و کینۀ فروشنده ها مثل یک شعلۀ سوزنده از رگ های احساسم بالا و بالاتر می رفت و از سنگینی غم مردمم در خود می شکستم و می مردم، مردمی که فقر ، فلاکت، درمانده گی و بیچاره گی تنها ارمغانیست که دولتشان آن را برایشان ارزانی داشته است. دولتی که نه تنها از کابوس های شبانۀ فقر برای مردمش نکاست بلکه با دشنه های زهر آگینی بند بند وجود خسته و در ماندۀ این مردم را از هم میدرد دولتی که فقر را و تغییر نیامدن در زنده گی محقرانه را برای آن عدۀ کثیر از مردمش میبخشد که نه تنها برایشان کاری ایجاد نکرده بل آن ها را اجازۀ کار های ناچیز هم نمی دهد از همین روست که حالا می فهمم چرا این مردم بی اعتمای با جریان خونشان یکی شده و نفرت از دولت را به دل گرفته اند قطعا یکی از دلایلش همین است مردمی که شکم هایشان گرسنه است و اما هیچ راهی برای پر کردن آن نمی یابند سرخورده میشوند، خسته میشوند، ناامید میشوند و آخرش هم در وضعیتی ناگوار می میرند مدتی بود که می خواستم از این درد و از وضعیت فروشنده های بیچاره آن چه را که به چشم دیده بودم بنویسم مگر هر باری که قلم را می گرفتم افکارم پریشان تر میشد و بعد رشته های سخنم پراکنده و پراکنده تر میگشت آخر میدیدم درد یکی دوتا نیست آخر میدیدم آن چه که من میخواهم بگویم دامنه اش بیشتر از این چیزها وسیع است اما حیرتم از این است که مسئولین چرا در برابر این همه که میبینند و میشنوند خاموشی را گزینش کرده اند؟

 

 

نمیدانم باید مینوشتم یا نه؟

زنده گی ما آدم ها چقدر پیچیده است و چقدر پر معما، روزها، ماه ها و شاید هم سالها در پی چه بودن  و فهمیدن ما را تا مرز انتحار روحی پیش میبرد، ما که هستییم، چه میکنیم، با ما چه میشود و چه در پیرامونمان جریان دارد؟

 

ذهنم در حال انفجار است نمیدانم چه اتفاقاتی در حال به وقوع پیوستن است؟  نمیدانم من عجیب شده ام یا پدیده های اطرافم، ولی هر چی هست ترس عجیبی را در  اندامم بالا می برد؟ فکر میکنم با آن طرف ها فاصلۀ کمی دارم وقتی به خواهرم میگفتم من فکر میکنم یک چیزی ام می شود با صدای بلندی خندید و گفت نترس تو تازه بیست و سه سالت است، خیلی جوانی به چیزهای دیگری فکر کن!  جوابش اصلا برایم قانع کننده نبود نمیدانم چه طوری باید بگویم  چند روزیست وقتی که صبح ها از خانه خارج میشوم همین که به نقطۀ خاصی می رسم مرد جوان خاک گرفته ای را میبینم که مرا میبیند، راستش خیلی خوب این آدم را میشناسم یکی از دوستان سابقم بود که مدت ها از مرگش میگذرد، در جایی ایستاده و فقط مرا میبیند همین مسئله است که مرا تا آن طرف تر ها میبرد و ذهنم را در گیر می سازد، می ترسم آخرش از ترس بمیرم، نمیدانم  هیچ کس حرف های مرا باور نمیکند شاید از شنیدنش بخندد و یا هم مسخره ام کند و یا شاید هم هر چیز دیگری.

 

 کاشکی استاد کنارم  می بود، همرایش حرف میزدم و او مثل همیشه برایم دلائلی منطقی می آورد ولی حالا اعصابم دارد متلاشی میشود، وقتی به زهره گفتم، گفت میرفتی جلو همراهش صبحت میکردی

 

زهره شوخی نمیکرد، جدی بود، می خواست آرامشم را به من برگرداند ولی من نمیدانم آیا این ها که به من هجوم آورده همه توهم است یا نه؟

 

میخواهم برای چند لحظه ای خودم را سرگرم کنم، میخواهم به دنیای مجازی وارد شوم میدانم که این چیزها که دیده ام اگر تکرار هم نشود هیچ وقت یادم نمی رود ولی پذیرفتن و حل فلسفۀ این همه برایم دشوار است.

 

فاصله ای کم تا روسپیگری!

 

دوستان عزیز این نوشته قبلا در هفته نامۀ اقتدار ملی به چاپ رسیده است.

 

کمی دیر شده، ده دقیقه بود که منتظر موتر ایستاده  بودم، با نگاه های دقیق موترها ی عمومی را از نظر میگذراندم انگار در هیچ کدامشان جایی برای من نمانده بود،  ایستاده شدن کنار سرک جانم را به لب رسانده بود، اولین تکسی نزدیک شد و رانندۀ جوان سرش را از موتر بیرون کشید و بعد با نگاه های هرزه اش مرا از نظر گذراند به روی خودم نیاوردم راننده گفت "کجا می روی " جوابش را ندادم و به سمت دیگری دیدم چند لحظه ای توقف کرد و بعد به سرعت دور شد، همیشه وقت هایی که میخواهم تنهایی جایی بروم اگر قرار بر تکسی گرفتن باشد دو ساعت طول میکشد تا ببینم کدام راننده پیر است و بعد با هزار و یک دنیا ترس و دلهره و اضطراب داخل موتر می روم و در غیر آن همیشه از موتر های عمومی استفاده میکنم همین طور ایستاده بودم که دختر شیک پوشی کنارم ایستاد بوی عطرش فضا را پر کرده  بود و پی هم صدای ساجقش را میکشید با گوشۀ چشمش مرا می دید صحبتی بینمان رد و بدل نشد و هر دو در سکوت ایستاده بودیم تا این که  تکسی بعدی از راه رسید راننده اش سی و پنج ، چهل ساله به نظر می رسید در نزدیکی ما توقف کرد، دخترک پیش دستی کرد و نزدیک تر رفت به جای این که بگوید کجا میرود راننده از او سوال کرد کجا میروی؟ بعد دختر گفت میروم تا یک جایی؟ حس کردم که انگار گل از گل جناب راننده شگفت سرش را به نشانۀ رضایت تکان داد و با اشارۀ چشم گفت بنشیند دختر کوبای پوش در حالی که لبخندی در چهره اش نشست در پیش رو را باز کرد و داخل موتر رفت به خوبی رضایت و خوشی را از چهرۀ راننده میخواندم . با صحنه ای که دیده بودم یک چیز در ذهنم آمد نه هرگز اشتباه نمیکردم و جایی برای شک و ابهام باقی نمانده بود. قبلاً هم داستان هایی از چنین دخترانی شنیده بودم همان دخترانی که با تن فروشی معامله میکنند و حالا درست یکی  از آن ها را در پیش روی خود دیده بودم قبل از این که به زشتی عمل او فکر کنم خود را نکوهش کردم که ای کاش کمی زودتر میفهمیدم تا میتوانستم حد اقل یک طوری همراهش صحبت کنم شاید به جواب پرسش هایم میرسیدم. شاید من فکر میکردم او اشتباه می کند شاید هم او راه اشتباهی را گزینش نکرده بود، شاید راهی برایش نمانده غیر این که لباسش را شیک کند، آرایش آن چنانی و بعد عطر شدید بزند آن وقت در کوچه و خیابان ها چشمانش مشتری ها را بپالد.

در ذهنم دنبال چرا هایی میگشتم که او و یا جمعیتی مثل او را ترغیب به چنین کاری میکرد گرچه پاسخش روشن بود عقده های روانی، فقر و بیکاری عامل عمده ای برای این کار است فکر میکنم هر آدمی باید برای زنده گیش و رفع نیازمندی هایش کار کند اما وقتی نه سواد دارد، نه مهارتی و نه دوست و آشنایی اگر زن باشد به جبر سوی یکی از این دو راه یعنی یا فحشاء و فساد و یا گدایی سوق داده میشود.

در جامعۀ ما درد همین است فقر و بیکاری و بعد شیوع فزایندۀ فساد و فحشاء و جرم و جنایت است چیزی که امروز خدا میداند به روی چه تعداد از زنان و دختران افغان مرزهای فحشاء را باز کرده است، آخر این را در این مملکت به خوبی احساس میکنم که فقر زایندۀ هر درد و مصیبیتی است و اگر امروز دختر مسلمان و  افغان قدم در چنین راهی میگذارد پاسخ گویش دولت است دولتی که داد از حقوق از دست رفتۀ زنان می زند مگر این دردهای عینی را در جامعه انکار میکند، اگر نه برای زن افغان روز زن را تجلیل نمیکرد زن در جامعۀ ما این است نه آن چیزی که دولت میگوید و یا بعضاً رسانه ها بازتاب میدهند وقتی در کوچه های پایتخت صدها زن از صبح زود دامن میگسترانند برای گدایی برای یک لحظه زنده گی، وقتی دختری جوان در مسیر فحشاء قدم  میگذارد چه کسی به این میپردازد که آخر چرا؟ آیا تا به حال کسی از دولتمردان ما گفته است چرا دختر افغان روسپی میشود و در آغوش هزار و یک مست فقط به خاطر قدری پول، زنده گی را می جوید؟ آیا تا به حال مسئولین ما از زندانیان زن که به خاطر فحشاء و فساد در کنج زندان ها به سر می برند علت گرایش آنها را به فحشاء جستجو کرده اند؟

 فقر، بیکاری، جنایت، فحشاء، فساد از کجا نشأت میگیرد چرا مسئولین به این آسیب های مهم اجتماعی نمی پردازند؟

آیا این مسائل نمیتواند روزی بحران های عمیق اجتماعی را در کشور سبب گردد؟

آیا روسپی گری خود راهی به سوی این بحران عظیم نیست؟ پس چرا مسئولین امر از این امر مهم غافل اند؟

 

یک  روز در پلچرخی

ماه ها بود که می خواستم چشم دید هایم را از وضعیت زنان در زندان پلچرخی بنویسم اما چگونگی بیان کردن و پرده برداشتن از واقعیت ها کمی برایم دشوار مینمود تا این که بالأخره تصمیم به بازگویی هر آن چه دیده بودم گرفتم.

از وقتی به ذهنم رسیده بود که گزارشی از وضعیت زنان زندانی در پلچرخی تهیه کنم مطمئن نبودم که ممکن است وضعیت زنده گی زنان در زندان رقت بار باشد.

به هر صورت بعد از طی مراحل قانونی و دریافت اجازه نامه از وزارت عدلیه و ریاست امور محابس به سمت زندان در حرکت شدم. صبح زود بود و تکان های گاه و بیگاه موتر به ترس ناشناخته ای که در وجودم ریشه دوانیده بود شدت می بخشید. در لطافت هوای صبحگاهی تصورات وحشتناکی از محیط زندان به ذهنم هجوم می آوردند. کوشش می کردم افکارم را منسجم کنم و از خیالات گنگ خارج شوم. زهره مثل همیشه آرام در کنارم نشسته و به نقطه ای خیره شده بود، احساس کردم او هم ترسیده ولی به روی خودش نمی آورد.

 در طول راه هر دو سکوت کرده بودیم و به آن چه در پیش رو داشتیم می اندیشیدیم. بعد از ساعتی موتر از حرکت ایستاد و خود را در ساحۀ مقابل زندان دیدم. پیاده شدیم، برای لحظه ای به اطرافم دقیق شدم و محوطۀ بیرونی زندان را که با دشتی نیمه وسیع، محاصره شده بود از نظر گذراندم، همین طور که به سوی دروازه های دخولی در حرکت بودم متوجه شدم که مردی برای ملاقات آمده، در دستان چروکیدۀ مرد پاکت پلاستیکی پر از مالته خودنمایی میکرد و عسکری مرد را نمیماند داخل برود با فاصله ای که من از آنها  داشتم به خوبی نتوانستم بفهمم علتش چی بود؟ همان طور که آن ها را می دیدم متوجه شدم که عسکر چند مالته را برداشت و مشغول خوردن شد. نگاهم را از آنها گرفتم و به سمت اتاق تفتیش رفتم.

دو خانم تقریباً سن و سال گذشته ما را بازجویی بدنی کردند و بعد بوتل های عطر، موبایل ها،کیف پول و خلاصه هر چی که داشتیم، از ما گرفتند، همین که کمره و ریکاردرهای ما را گرفتند، دیگر تحمل نتوانستیم، بحث بالا گرفت و با مخالفت های شدید ما رو به رو شدند. عسکری که در اتاق آنها حضور داشت در حالیکه چشمش را از صورت ما نمیگرفت نزدیک آمد و همان طور که میگفت مشکل چی است؟ بوتل عطر زنانه را روی لباس هایش میریخت. بدون این که ما چیزی بگوییم کمره ها را گرفت و گفت بیایید اجازه اش را از قوماندان می گیرم، خواستیم دنبالش راه بیفتیم که یکی از خانم ها گفت بیست بیست روپیه پیسه هایتان را بدهید و بعد بروید به خاطر این که وسایلتان پیش ما است، اعصابمان خراب شده بود اما آنچه را که گفت قبول کردیم و بعد به دنبال عسکر رفتیم.

از سوالهای ممتد عسکر خسته شده بودیم، چه کاره هستید؟ چرا به زندان آمده اید؟ کی ها را میخواهید ببینید؟حوصله اش را نداشتیم و سوالها را یکی در میان جواب میدادیم. هنوز چند قدمی نگذشته بودیم که زنی با لباس پولیس از کنارمان عبور کرد و مرد در کمال بی شرمی با خنده های مرموزی نام زن را گرفت و بعد گفت حرامی دیشب نیامدی؟

از شدت بهت و ناباوری برای لحظه ای در جا میخکوب شدیم. کلماتی که شنیدم در ذهنم تکثیر میشد و احساس تهوع آوری از چنین رفتاری سراسر وجودم را فرا گرفت. تا این که بالأخره به اتاق قوماندان داخل شدیم خودش نبود و ما لحظه ای خاموش ایستادیم.

 صدای پی هم و بلند ساجق جویدن باعث شد، رویم را به سمت صدا بگردانم، دخترک جوان پنجابی پوش روی چوکی لمیده بود و با نگاه های شاید پرغرور ما را نگاه میکرد، در انتهای آرایش غلیظ صورتش انبوهی از ناشناخته ها را حس میکردم و حالتش برایم بسیار زننده مینمود.

عسکر با مرد دیگری داخل شد، جوان بود با ما برخورد مؤدبانه ای داشت وقتی از هدف ما آگاه شد، گفت به تازه گی به ما گفته اند که ژورنالیستان را به محیط زندان اجازۀ دخول ندهیم و اگر می روند باید بدون کمره و ریکاردر و .... بروند. خیلی ناراحت شدم و مرتباً تبصره می آوردم و می گفتم خود وزیر عدلیه این اجازه نامه را تأیید کرده، او گفت پس شما باید صبر کنید تا قوماندان عمومی محبس بیاید و بعد نتیجه را می گوییم، منتظر ماندیم.

 برایمان چای آوردند ولی هیچ کدام از ما انگیزه ای برای نوشیدن چای نداشتیم. تمام حواسم به دخترک پنجابی پوش بود که حرفهایش با مردانی که در اتاق بودند در لفافه ادا میشد، خیلی دلم میخواست بدانم از چی حرف میزنند ولی کوششم بیهوده بود در ثانی نگاه های آنها طوری بود که ما خود را مزاحم احساس می کردیم.  

ساعتی را به بطالت گذراندیم تا قوماندان عمومی محبس آمد با او هم صحبت نشدیم و تنها آن جوان اجازه  گرفت و ما را با یک راهنمای مرد به سمت بلاک پنج روان کرد. همین گونه که از نزدیکی دیگر بلاک ها میگذشتیم، راهنما برایمان توضیحات میداد و میگفت هر بلاکی مربوط کدام مجرمین است. در داخل جایی که بی شباهت به یک قفس نبود و اطرافش با سیم های پیچ در پیچ احاطه شده بود، عده ای از مردان ایستاده و عده ای نشسته و مشغول صحبت بودند.

 وقتی در مقابل دروازۀ آهنی بلاک پنج رسیدیم زندانبان در را به رویمان گشود و بعد از ورود ما در با صدای بلندی بسته شد. ساختمانی رنگ و روفته در گوشۀ کناری حویلی بزرگ زندان حاکی از این بود که زندانیان زن در آن جا قرار دارند. پشت سر راهنما داخل سالن بزرگی شدیم که در دو طرف آن اتاق هایی قرار داشت. به سمت چپ رفتیم و وارد اولین اتاق شدیم، تکه فرش کهنه ای وسط اتاق را پوشانده بود و در سه کنج آن سه تخت با روتختی ها و کمپل های کاملاً کهنه به چشم میخورد، گرمی بیش از اندازه، فضای اتاق را بسیار ناخوشایند جلوه میداد. خود را به زن جوانی که در مقابل دروازه ایستاد شده بود معرفی کردیم و او با خوش رویی هر چه تمام حاضر شد در مورد علت زندانی شدنش با ما سخن بگوید. او از خودش، قضیۀ فرار کردن، زندانی شدن و طفلکش که در زندان چند روز پیش متولد شده بود سخن گفت و ما گوش میدادیم، عکس هایی هم از اتاقشان گرفتیم وقتی صحبت هایمان خلاص شد، راهنما رفته بود و ما را تنها گذاشته بود  و ما به تنهایی به سمت اتاق دیگری رفتیم. پردۀ چرک و کهنۀ اتاق را بالا زدم و از دیدن چند زن که ظاهر آشفته و چشم های سرخ و بهتر است بگویم حالت آدم های روانی را داشتند دلم خالی شد، زهره هم مثل من ترسید و گفت کار خوبی نیست، تنها به اتاقشان برویم. به سمت اتاق مسئول زندان رفتیم تا از آنها کمک بخواهیم. زنی با وضعیت آشفته در حالیکه یک چاقوی کلان را در دست داشت با مرد جوانی مشغول دعوا بود  مرد دفترچه ای را که در دست داشت به زن نشان می داد و به او میگفت تو اینقدر خرید کرده ای، باید نیمش را به من بدهی. صدایش کاملاً زنانه بود وقتی که یکی از زندانی ها تعجبم را دید گفت دختر است خیالم شد که مثل بد ماش های فلم است. اما خوب ترسیدیم و از این همه بی خیالی اعصابم به هم ریخت خود را سریع به داخل اتاق مسئول زندان رساندیم خود را معرفی کردیم و آن چه را دیده بودیم برایشان شرح دادیم، او شخصی را گفت بروید ببینید چه شده ، کمی خیالمان راحت شد و سر صحبت را باز کردیم، از علت زندانی شدن زنان، جرم هایشان وضعیت صحی و بهداشتی آنان در زندان، غذایشان و خیلی چیزهای دیگر صحبت کردیم و بعد در همراهی راهنمای دیگری به سمت اتاق های زندانیان روان شدیم.

 خانم پاکستانی که او هم زندانی بود خود را به ما رسانید و سلام داد با هم کمی صحبت کردیم، همین که فهمید ما ژورنالیست هستیم سری تکان داد و از ما به سرعت فاصله گرفت. بین زندانیان چیزهایی از آمدن ما رد و بدل شده بود  وقتی به یکی از اتاق ها رسیدیم راهنما داخل شد و ما هم داخل رفتیم، اتاق تمیزتر از دیگر اتاق ها بود و خانم ها گرداگرد هم نشسته و مشغول صحبت بودند احساس کردیم محور صحبتشان ما هستیم، سلام کردیم و مقصدمان را گفتیم یکی از آنها که از حرف زدنش پیدا بود تحصیلکرده است گفت خوش آمدید و بعد اضافه کرد که ما هم علاقه داریم مشکلاتمان را بگوییم ولی از شما خواهش میکنیم این مشکلات را تا جایی که در توان دارید انعکاس دهید و به این خاطر میخواهیم با شما صحبت کنیم که شما اولین کسانی هستید که به نزد ما آمده اید  و از نزدیک با ما دربارۀ مشکلاتمان میخواهید صحبت کنید. یکی از زندانیان گفت تا به امروز از هر نهادی که آمده اند صرف فکر میکنند داخل باغ وحش میشوند می آیند بدون این که چیزی بگویند چند عکس از ما میگیرند و می روند و اگر هم صحبتی باشد صرف با مسئولین است و نه ما. احساس کردم دلشان از همه چیز پر است مخصوصاً با نگاه های تردید آمیزی که داشتند.

ما خیلی زود توانستیم فضا را به نفع خودمان تغییر دهیم و با آنها صمیمی شویم. خانم تحصیلکرده ای که نمیخواهم نامش را ببرم در مجموع تمام مشکلات زندانیان را بازگو کرد، از غذای بد زندان، از بی نظمی و خلاصه هر چیزی که آزارشان میداد گفت و بعد یک یک زندانیانی که در آن اتاق بودند با ما صمیمانه مشکلاتشان را درمیان گذاشتند. از داکتر گرفته تا زنان دیگر. خیلی دلم برای آنها که در آن وضعیت بودند میسوخت. یکی از خانم ها در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت میدانی ما چرا اینجا هستیم به خاطر این که پول و پیسه نداریم، زنانی که در این جا هستند بیشترشان بی گناه هستند اما بعضی از مجرمین مثل فریده که شوهرش را کشته بود با سی هزار دالر رشوه که به مسئولین داد، دیروز آزاد شد. همۀ زندانیان با علامت سر سخنان او را تأیید کردند. هر واژه ای که میگفتند تلنگری بود بر احساس وجدانم اما طاقت آوردم و در صحبت هایشان دقیق میشدم، دوستی غریبی میانمان به وجود آمده بود و آنها ما را پناهگاهی برای دردهای ناگفته شان احساس میکردند. در آن لحظه خیلی دلم میخواست میتوانستم کمکشان کنم ولی کاری از دستم ساخته نبود، همین که مشکلاتشان را گوش میدادم و با گوش دادن آنها را همراهی میکردم، کم کم خستگی به سراغم می آمد و رخوت وسستی اندامم را فرا میگرفت. وقتی به صرف نان همراهشان دعوت شدیم دلم نمی آمد در چنین فضایی نان بخورم، گرسنگی را ترجیح میدادم ولی از صمیمت آنها هم نمیتوانستم صرف نظر کنم، لقمه نانی را که آنها برایمان تهیه دیده بودند در دست گرفتیم و برای دیدن دیگر زندانیان راهی شدیم.

در انتهای راهرو زنی خم شده بود و مکرر فریادهای نیمه جانداری میزد، عرق از سر و رویش آویزان بود و چیزی نمانده بود که نقش زمین شود، دو خانم زندانی هم اتاقیش او را گرفته بودند و یکی دیگر به دنبال داکتر رفته بود، یکی از خانم ها میگفت این چندمین بار است که به دنبال داکتر رفته ایم مگر هیچ کدامشان نمی آیند، با خودم فکر کردم خوب این هم یکی از همان سهولت هاییست که مسئولین زندان زنانه میگفتند!

با زندانیان آفریقایی، هندی، پاکستانی و کره ای هم صحبت کردیم. بیشتر از آن چیزهایی که آنها گفته بودند فضا را نامأنوس احساس میکردم البته نه به خاطر نارسائی هایی که در امر رسیده گی به دوسیه ها و وضعیت نامعلومشان  یا حتی ندانستن جرم خود بعد از چند سالی زندانی شدن میگفتند صرف به خاطر چیزهایی که آن را با تمام وجود احساس می کردم.

چندی قبل در رسانه ها خبری از تجاوز به زندانیان زن و اظهارات نماینده گان زن پارلمان در این باره شنیدم، چیزی که من آن را در زندان به خوبی ممکن، احساس کرده بودم و میخواستم این حقیقت بزرگ را فاش کنم که هر آن چه نماینده گان زن در این باره میگویند حقیقت محض است و میخواستم بگویم که من در زندان پلچرخی، زنانی را دیدم که سالها بود که در زندان بوده اند اما طفلک های کوچکشان حکایت دیگری داشت و این حکایت بیان گر همان چیز هایی بود که در مقام یک زن از گفتنش شرم دارم.

 خوب به هر صورت آن روز از صبح زود تا ساعت های چهار و نیم در زندان بودیم و هوای زندان را استشمام میکردیم، وقتی میخواستیم از زندان خارج شویم احساس کردم نگاه عساکری که در محوطۀ زندان بوده اند سنگین تر شده اند و با نگاه های شهوت ناک به سویمان میبینند و با ایما و اشاره چیزهایی رد و بدل میکنند ولی خوشحالیم این بود که زندان را ترک میکردیم.